« October 2007 | صفحه اصلی | December 2007 »

November 30, 2007

دانش‌گاه

امروز گفتم
دوست‌داشتن یادگرفتنی است
راست گفتم؟

5:09 AM | نظر:(1)

November 26, 2007

زادن و زاده‌شدن


هر بار امروز را با یاد این تجربه‌‌ی سزاوار سپاس‌گزاری می‌کنم
هر سال دوبار زنده می‌شوم
یک روزش پنجم آذر است
زیباترین‌م
تولدت مبارک
http://ca.youtube.com/watch?v=Dy8BLbvyHUM

من زن هستم
زاییدن
کمترین توان‌م است
قدرتی از این قوی‌تر؟

7:02 AM | نظر:(8)

November 17, 2007

خشم و خاطره

نه می‌توان از خشم نوشت و نه از خاطره گفت. وقتی کسی اسمی دارد، یا با کسی که اسمی دارد، سر و سری دارد، دیگر انگار خود ندارد؛ باید آن اسم را پاس بدارد.

دوست خوبم
"مسیحا" از پاریس، شروع شد به تمام شدن. در پراگ، خیلی کم شد. و در واشنگتن، تا سر به آخر رسید.
شرح ماجرا در من و مرد می‌آید اما آن‌چه هر از گاهی بر این مختصر می‌رود، جز خاطری خیالین از یک "نبودآباد" نیست.
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم ...
او مدت‌هاست برای من، تنها یک اسم است؛ مهدی خلجی. تمام.

نام من‌ ماهمنیر است

8:12 AM | نظر:(2)

November 15, 2007

امام زمان

یکی بود و هیچ‌کی دیگه نبود.
آخه ابراهیم صنم رو شکسته بود

اون‌وقت، یه روزی دل آدم خیلی گرفت. دیگه نمی‌دونست به کی رسیده‌گی کنه؟ دست‌ک کیو ببوسه و پای‌ک کیو بماله؟ حوصله‌ش مثه سگ توسری خورده، پوزه‌ش رو بالا ‌می‌داد و زوزه می‌کشید. خلق‌ش‌ هم انصافاً سگی شده بود. پاچه‌ی هر بهونه‌ای رو می‌گرفت؛ از بی‌پولی گرفته تا بی‌سوادی! بی‌جهت دلتنگ می‌شد. واسه کی؟ هی با خودش هم بدعنقی می‌کرد که چه قدر تکرار می‌شه! چندتا فکرای صد من/ یه‌غاز!؟ امروز این طرح به کله‌ش می‌زنه، شب پروژه‌ی تازه‌ای به ذهن‌ش میاد و فردا یه فکر جدید، دیروز و دیشب‌ش رو درو می‌کنه! همه‌ش هم بی‌حاصل! چرا؟ چون‌که به‌کل افلیج شده. یا مثه وقتی حوا ویار داشت، هر لحظه یه تمایلی پیدا می‌کنه! ترشی، شیرینی، شوری و حتی تلخی. یادمه یه نصفه‌شب: من هوس نمک بلور کردم. - آخه قربون شکلت! من حالا تو هوا، دریا از کجا بیارم که یه دونه بلور نمک واسه‌ت صید کنم؟ یه بار هم راست وایساد تو چشم‌م نگاه کرد و رک گفت: اصلاً من تا کی باید اخلاقی زندگی کنم؟ دارم می‌میرم. نگا کن قلبم رو با چسب چسبوندم. وگرنه تا حالا ... حالا خاک می‌خوام.
خاک؟
دویدم مُهر مامان‌جون رو از جانمازش ورداشتم، با چاقو یه لایه از روش تراشیدم و از قسمت ِ ایشالا تمیزش، یه تیکه براش کندم. مزمزه و تف کرد. بعدش هم رفت که رفت. بعدها خبر آوردن که با یه تپل مپل داره رو زمین ِخاکی، زندگی‌شو می‌کنه. گاهی هم به هوا، اون‌جایی که مردش معلق مونده بود، پیغام می‌ده: آهای آدم! زندگی‌تو بکن!
زندگی؟
آدم وایساده بود جلوی در خونه‌ش. از گند دود توی اتاق، زده بود بیرون. هی پک می‌زد و دست‌ش رو هم با همون آتیش کوچولوی سیگار گرم می‌کرد. هر نوری از تو خیابون نزدیک می‌شد می‌گفت: یعنی این داره میاد دیدن من؟ حوای منه؟ بچه‌مه؟ حتی راضی‌ام قابیل باشه. ولی یه خودی سراغی ازم بگیره. و نور، جلوتر از ماشین، از جلوی خونه‌ش رد می‌شد. ستاره که سهله، حتی یه دونه از اون شهاب‌سنگ‌های سرگردون، پیش ِ پاش یه ترمز نمی‌زد. چندبار دست‌ش رفت رو موبایل‌ش تا با کسی حرف بزنه. به کی زنگ بزنه؟ از بین این میلیاردها هم‌نوع، کدومشون الان حوصله‌ی چس‌ناله‌های این فراموش‌شده رو داره؟ هم نسل‌های خودش که دچار میلیون‌ها عیال‌واری هستن. جوون‌ترها هم قربون‌شون برم، دنبال جنس جدیداند. بالاخره هر کسی خودش به اندازه‌ی اون عالم پایین گرفتاری داره. می‌ره ایمیل‌ش رو باز می‌کنه. چندتا خبر: سفرهای دور دنیای دولت‌مدران. خب به من چه؟ واسه بازداشت روزنامه‌نگارها و فعالان حقوق زنان هم که نمی‌شه کاری کرد. ما که از خدا رونده شدیم، دعا و وساطت‌مون کار رو بدتر نکنه، قطعاً بهتر نمی‌کنه. جانشینان همون خدا لابد مجوز دارن چندتا از هم‌جنس‌های نافرمان رو دار بزنن، به حبس بندازن، سنگ‌سار کنن یا لااقل به خودکشی بکشونن. من چی بگم والا؟ لابد دیده‌بان حقوق "بشر" داره می‌بینه دیگه. حرف منِ ِ"آدم" رو دیگه کی می‌شنوه؟!
کی می‌شنوه؟
از اون طرف خونه، رفت توی بالکن. سرخی، توی اون غروب، بیش از رنگای زرد و نارنجی، تو چشم می‌زد. دیشب به دوست‌ش گفته بود: پاییز مثه یه زن زیبا و رنگارنگ‌آرایش‌شده می‌مونه که به قول تقی، همیشه یه اندوهی ته چشم‌هاش دودو می‌زنه.
چه دوست بردباری! چه انسانی! چه پرطاقت! چه باگذشت! چه دوست‌داشتنی! چه شریف! چه بامعرفت! چه وفادار! لعنتی، مگه همینو نمی‌خواستی؟
چه سرده!
اَه! آخه آدم ِ ناحسابی! تا کی می‌خوای به ناکجاآباد موعود یا بهشت پشت سر فکر کنی؟! چشم‌ت کور! اون موقع که خودت رو توی مدینه‌ی فاضله می‌دیدی، به خاطر اون یه دونه میوه‌ی مال خودت، اون‌قدر خیال‌ بافتی و رمانتیک‌بازی درآوردی که ... حالا هم داری همون غلط رو می‌کنی. تازه جرأت داری، دیگه اسم اون "جهنم" رو بذار بهشت! (به عبارت پسرهای بی‌ادب‌ت) تخم‌ش رو داری، دوباره اون اسم غدقن رو بیار! مگه صدبار نشنیدی اون یه "خائن ِ جنایت‌کار ِ وطن‌فروشه هرزه"؟ مگه به‌خاطر همین‌چیزا از بهشت پرت‌ش نکردن بیرون؟ مگه بهت نگفتن تو یه "گه‌پسندی"! بدبخت! مگه خودش نگفت: ببین! من اینم؛ و اگه ان‌قدر بَدَم، چرا هنوز دوستم داری؟! - پس من بَدَم که دوست‌ت دارم؟ تازه، مگه همه باید "گل‌پسند" باشن؟ کی گفته همه‌ش باید "خوب"ها رو دوست داشت؟ مگه فقط گل‌پسندی و خوب‌خواهی هنره؟ اصلاً ببینم، گل یا گه بودن رو کی تشخیص می‌ده؟
تشخیص؟
احمق جان! تو یه مخزن عشق داشتی که پای نالایق‌ش ریختی و خودت حالی‌ت نبوده. خالق و منبع اون عشق خود تو بودی، نه اون. حالا هم می‌تونی نثار یه سزاوارش کنی.
سزاوار؟
حالا چی؟ کدوم یک از این‌همه سزاواره؟ گیرم این آدم ِ نجیب ِ ابله ِ امل ِ ذلیل ِ سنتی ِ فلان، دهها و دهها عاشق ِدل‌خسته‌ی جان‌سوخته‌ی سینه‌چاک ِ بهمان داشته باشه. خب که چی؟ چه دردی از همین الان‌ش دوا می‌کنه؟ به فرض که قرن‌ها بعد،صدها سازمان مدرن دفاع از حقوق "بشر" ساخته بشه، چه غمی از الان ِ دل ِ من ِ "آدم" ورمی‌داره؟ هزارتا بلندگو با آخرین سیستم‌های رسانه‌ای‌شون، چه جوابی برای امروز ِ آدم دارن؟ راستی اگه یه روزی-روزگاری همه آزاد باشن تا از همون میوه‌ی ممنوعه که حوا خورد و رفت روی خاک، خروار خروار بخورن، رنج ِ امروز ِ من چه‌جوری جبران می‌شه؟ ببخشید، اگه شانس ِشاشی ِ ماست، یه موقعی می‌گن اصلاً اون سیب یا انار یا زیتون یا گندم یا هر کوفتی که بوده، خیلی هم خوب بوده و واسه سلامتی مفیده، بلکه مایه‌ی حیات و لذته! اما در حال حاضر که من هزاران هزار ساله دارم به تنهایی تاوان یه دونه‌اش رو می‌دم چی؟ این‌همه‌ تحمل‌ واسه حوا می‌ارزه؟
می‌ارزه؟
آخی! یادش به خیر! یه موقع می‌گفت: وقتی نسل من همه‌ی زمین رو بگیرن و همه‌جای جهان آینده، جفت جفت بگردن، یکی‌شون، حتی یه دونه‌شون، به اندازه‌ی من همسرش رو دوست خواهد داشت؟ حوا هم می‌بوسیدش و می‌گفت: مهربونی از دوست‌داشتن بهتره. گاهی هم که می‌خواس نق زدنش کم بشه می‌گفت: دل تو از زبونت خیلی مهربون‌تره. می‌دونم که من هر کاری کنم، تو آسیبی به من نمی‌زنی. حداکثر می‌شینی آب‌غوره می‌گیری. یا درنهایت (به قول بچه‌های بی‌تربیت) ترتیب خودت رو می‌دی.
مرگ؟
یعنی شه راست می‌گفت؟ حوا زندونی ِ چیزی بود که کتاب‌نویس‌ها اسم‌ش رو گذاشته بودن "عشق"؟ آن‌قدر بی‌حد بود که هرجا می‌رفت، بازم خودش رو توش می‌دید. برای همین، همون آدمی که رویای دیگرونه، دیگه برای حوا ملال انگیز می‌نمود. اونو تصور کن وسط یه باغ بزرگ. و حالا تنها وسوسه‌ای که واسه‌ش مونده، اینه که دیوارش رو پیدا کنه! توی یه گسترده‌گی بی‌سر و بی‌انجام، هیچی خوش‌حالش نمی‌کنه؛ مهربونی‌ت. قربون صدقه‌هات. قدرشناسی‌ت. وقتی مرز آزادی معلوم نیست، فکر می‌کنه اگه بره اون‌ورترها، اون پشت و پسل‌‌‌ها، لابد یه چیز قلنبه‌ای می‌بینه و کشف می‌کنه که این "آزادی"ست. یعنی حوا باید یه جوری یه کاری می‌کرد که براش شعف می اورد.
شعف؟
آره. یادته کش‌رفتن یه کتاب نو چه هیجانی داشت!؟ یا یه دفترچه یادداشت با دیزاین فانتزی فرانسوی؛ ورق‌های کاهی که بویِ کاغذ می‌دن؛ جلدش هم انگار کاه‌گلیه؛ از کاغذهای خردشده، نه خمیرشده، و به هم چسبیده درست شده. آخ که چه می‌چسبه وقتی از در ِ اون فروشگاه زنجیره‌ای و پاساژ چندطبقه بگذری و ماشین‌های مراقب، بوق نزنن! پا که بیرون می‌ذاریم، از تو سینه‌ش، از زیر پالتوی چرم تبریز (که چه‌قدر هم بی‌خودی سنگین و سرد بود!) درش میاره و نشونم می‌ده! می‌زنیم زیر قه‌قهه. دستم رو می‌برم زیر بازوی گرمش و مثل یک جفت مادام- موسیو ی بورژوا، شیک، محترم، آداب‌دان و اخلاقی، ‌قدم‌زنی در شانزه‌لیزه را ادامه می‌دهیم! لابد همون تالاپ و تلوپ دل، خودش می‌ارزید به صدتا دفتر سفید نفیس تو قفسه‌ی خونه.
قفسه؟
خونه؟
القصه. بعد از صنم، وقتی آدم زورش به تنهایی نرسید، اول یه خدا واسه خودش ساخت؛ یه قدرت لایتناهی؛ یعنی خیلی خیلی بزرگ؛ ان‌قده گنُده که زورش به تموم اونایی برسه که سر راه‌ش قلدری می‌کردن. با یه اجی-مجی، هر گرهی رو واکنه. هرجا هم عقل‌ش کم میآورد، می‌سپردش به همون دانای کل که لابد به مصلحت آدم نمی دونست یه چیزایی رو بدونه! لابد یه صلاحی توش بو که براش کاری نمی‌کرد! و شروع کرد به ذکر گفتن: خدا خیلی بزرگه. و خیلی حکیمه. و خیلی رحیمه. و خیلی عاقله. و همه‌ی همون خیلی‌ها و صفت‌ها و اسم‌هایی که توی کتاب‌های دعاها چاپ شده.
ولی آدم طفلی، وقتی دید خدای آسمونی‌ش هم نتونست نیازهای زمینی‌ش رو برآورده کنه، تنهایی‌ش رو بغل کرد. لحاف کوتاه زندگی رو کشید رو سرش و یه بت عینی‌تر تراشید؛ یه شخصیت از رگ و ریشه‌ی خودش تا با قوای بدنی‌ش حس‌ش کنه؛ از نوع خودش تا براش باورپذیرتر باشه؛ اما البته به اندازه‌ای دم ِ دست و دست‌یافتنی نباشه که به توانایی‌ ِ بی‌کران‌ش شک کنه.
بعد برگشت و همون‌طوری وایساد جلوی در خونه‌ش چشم‌به‌راه تا بالاخره یه روزی اون پرسوناژش بیاد و از اون همه جور و جفا نجات‌ش بده! یا لااقل یه نامه از حوا براش بیاره! اسم‌ش رو هم گذاشت مسیح یا مهدی.
این جوری شد که آدم مسیحی شد و به امام زمان ایمان آورد.

8:39 AM | نظر:(6)

November 12, 2007

نامه ی بی نام -تمام

در نهایت یک روز

که مجبور شدی به خودت در آینه خیره شوی و چیزی جز سایه ات در کنار نبود. دست ات می اید که از آن همه تب و تاب قرن در گذر عمر کوتاه ات چیزی به جز تنهایی دست گیرت نشده...
چیزی شبیه همان حس غریبی که در پی جدایی از زهدان مادر به گریه و شیون وادارت کرد. اما اینبار هیچ نداری تا برای از دست دادنش مویه کنی. تمام آن جزبه ی کهربایی ات را به خط رنج در چرتکه ی پیشانی کشیدی. خط هایی که درازای سال مرگ ات را چوب خط می کند. درخت هم اگر بودی باید خشک می شدی از این همه جراحت رنج، جان هزار سگ لابد در روح تو حلول کرده که تنها به واق واقی بسنده ای.
نه گمان نکنم که حتی حکایت عشق به چیزی بیش از روایتی رنگا رنگ منتهی شود. داستانی ساده و دم دستی که گرمت می کند و بعد دروغ ها ، حصار ها، خود خواهی ها و سکوتی سرد و دوباره تنهایی و باز یک خریت بزرگ تاریخی ... درست از سر سطر و الی آخر...
همان معامله منصفانه ی! دوست داشتن که در آن، این فعل غم زده در تمامی زمان های مضارع و ماضی صرف می شود تا آنقدراز خود خواهی ها انباشته شوی که فراموش کنی دیگری کجاست و خانه ات سال هاست که ویران است
با این همه گریزی نیست از تنهایی گریزی نیست. تنها یک چیز جان مرا به آتش می کشد، یک کلمه:
یا عشق دروغ بزرگی است یا ما دروغ گویانی بزرگ
باور کن

19 مهر - تهران

7:01 AM | نظر:(5)

نامه ی بی نام -شانزده

می گویند، وقتی که انگشت اشاره ات، رو به سوی دورترین سمت جهان باشد

و بادها کنایت عریانی بی بدیل ات را از بند بند جامه بگشایند، آنگاه که هیچ کس در پیرامونت نیست و تموزی زل آفتاب در برج سرطان نشسته است، به میوه ای رسیده مانندی که عطش عابران خسته را با ذره ذره ی جان خویش سیراب می کنی و هرکسی به طعم دهانش، به تعبیر تو نشسته است.

می گویند، وفتی تنت خیس می شود در نم نم بارش بارن و تو همچنان عریان، سرد می لرزی و نام های مقدس زمین را مومنانه بر لبانت زمزمه می کنی، فرشتگان در حسرت گناه می سوزند در حسرت کفر تو، و رهگذارن گم شده از تاریک ترین راه ها ی دور، به گرد تو باز می آیند. بسان شعله در شبی تاریک که رنج تنهایی را فروکش کند.

با اینهمه چیزی به من مگوی، چشمی به من مدار، دستی به سوی رازهای من مبر، جهان برای ما بیابانی بیش نیست...و چیزی به جز استخوان در گلوی خاک، آشیانه نکرده است...
تو اشاره کن، تنها اشاره کن...

ششم آبان هشتاد و شش

6:35 AM | نظر:(0)

November 11, 2007

نامه ی بی نام- پانزده

آقایان، خانمها، هم سایه های!

از این همه تحقیر خسته ام، از این همه هیاهوی پوچ، از این همه بیرق تزویر بر فراز، از این همه توضیح و تفسیر، از این همه کلمه گنگ که باید مسلسل شود لابد به جای شاعرانه شدن. از دست های شما خسته ام.
آقایان، خانمها، هم سایه های! محترم
نشانی به اشتباه گرفتید. دیگر قلب من درون سینه نیست، خنجرتان را در گلویم فرو برید در نبض واژه ام، چرا که من از کلمه، خدا گشته ام. معبود بی همتایی که نه به فخر نیازش است و نه به تعزیه و چشم های کبودم در حسرت چیزی روینه تن نشده، نه نام و نان تان و نه لبخندی که از سر منت تهفه ی پیشکشی کردید.
من، با احترام از من، یاد می کند، با غرور و شانه هایش اگر چه در زیر بار هیمه های رنج، قوس کمان شده، تیری برای شما به زه نکشیده، نه شما و نه خدایتان.
حالا بروید در سایه خیال، آسوده بخسپید. چیزی میان ما نمانده است جز طرح خاطره ای مغموم که عطایش به لقایش...
می خواهم صلیب ام بر شانه های خودم حمل شود
می خواهم سرودم بر لبهای خودم ترانه بماند
می خواهم تنها یی ام بر پیشانی خودم خط رنج کشد
می خواهم دست هایم برای خودم هم داستان شود
تر جیح می دهم که به جای دم مسیح، تن به گناه یهودا جاودان کنم. شاید شما را نیز، رسالت عقیم کارگر شود....
آری بی تردید
من، زیبا ترین یهودای جهانم...

7:40 AM | نظر:(9)

November 10, 2007

Garou

چه قدر دوست ش داشتم!

http://www.youtube.com/watch?v=XBjCUsmGkFo

http://www.youtube.com/watch?v=eNEJhZNhJVw

http://www.youtube.com/watch?v=ste5St6FOg0

http://www.youtube.com/watch?v=_daG9nUAXLE

http://www.youtube.com/watch?v=IkU158B5VzQ

9:06 PM | نظر:(0)

November 9, 2007

نامه ی بی نام- چهارده

از اینجا بخوان، آهسته و شمرده

طوری که بیش از پچپچه و نجوا نباشد. انگار که سرم در عطر مو هایت در خوابی ابدی است و لبهای تو آخرین سرود گنجشکی بی پناه که نغمه های بخشایش را در گوش مردان نیمه جان زمزمه می کند.
ای کاش آخرین خاطره ،آخرین تصویر، آخرین کلام، زندگی باشد:
صدای تو...
نم نم بارانی که بر پوست صورتم می نشیند و عطش قرن را سیراب می کند.

رنگ هوا سربی است، دهان ام گس است ، نفسم بوی خاک نم گرفته می دهد و حفرهایی ژرف تمام تنم را در بر کشیده. چشم هایم در گودی کبود ، ساکت و خاموش، خیره است. خیره به بلندای پیشانی ات و سایه ی عریان زنی در تکثر نجوای باران...
نجوای تو
بی تردید
نجوای باران
بالا ترین بهانه ی زنده ماندن.
ای کاش من نمرده بودم...

پچپچه کن، پچپچه کن، پچپچه...
باران باش
از اینجا
درست بر بالای پیکره ی نیمه جان من.
وقتی هنوز نمرده بودم....

؟ مهر - تهران

7:18 AM | نظر:(1)

November 6, 2007

نامه ی بی نام- سیزده

تا صبح نیامده بانو

چشم هایت را از من دریغ مکن، پیش از آنکه تیغه ی آفتاب پلک نازک شب را بدرد، گیسوی بلند ت را به باد بده...
در ژرفای شب زاده شدم انگار و سرزمین ام جایی میان کوه قاف، پشت حصار افسانه گم شده. نشنیده ، نا خوانده. راست میگفتی ، قصه های فراموش شده بی شک پشت سنگ چین دهان کسی مجبوس نی اند اما، پیش خودت باشد شهر بی عابر نفس نمی کشد. داستان آن دو خط موازی یادت هست که هیچ وقت قرار نیود تا ابد، به تلاقی آغوش هم رسند؟ خواب دیدم : صدای پا کسی، چون گذر ثانیه از عقربه ی کوچه، عبور می کند و گهگاه میان تلاقی اندوه چهره در چهره به نی نی چشم هایم خیره می شود موازی تا ابد درست مثل گذر آسمان از آب ، هنگام که در ژرفای شب، ستاره ها را تکثیر می کنند تا از رنج سکوت بکاهند، تا از طلسم این فاصله فرار کنند تا برای شانه کردن گیسو، آینه باشند برای هم...،
چشم هایت را از من دریغ مکن بانو، گیسوی بلندت را شانه کن...دست های ما موازی است و آسمان من ستاره ندارد

11:04 PM | نظر:(1)