« نامه ی بی نام -تمام | صفحه اصلی | خشم و خاطره »

November 15, 2007

امام زمان

یکی بود و هیچ‌کی دیگه نبود.
آخه ابراهیم صنم رو شکسته بود

اون‌وقت، یه روزی دل آدم خیلی گرفت. دیگه نمی‌دونست به کی رسیده‌گی کنه؟ دست‌ک کیو ببوسه و پای‌ک کیو بماله؟ حوصله‌ش مثه سگ توسری خورده، پوزه‌ش رو بالا ‌می‌داد و زوزه می‌کشید. خلق‌ش‌ هم انصافاً سگی شده بود. پاچه‌ی هر بهونه‌ای رو می‌گرفت؛ از بی‌پولی گرفته تا بی‌سوادی! بی‌جهت دلتنگ می‌شد. واسه کی؟ هی با خودش هم بدعنقی می‌کرد که چه قدر تکرار می‌شه! چندتا فکرای صد من/ یه‌غاز!؟ امروز این طرح به کله‌ش می‌زنه، شب پروژه‌ی تازه‌ای به ذهن‌ش میاد و فردا یه فکر جدید، دیروز و دیشب‌ش رو درو می‌کنه! همه‌ش هم بی‌حاصل! چرا؟ چون‌که به‌کل افلیج شده. یا مثه وقتی حوا ویار داشت، هر لحظه یه تمایلی پیدا می‌کنه! ترشی، شیرینی، شوری و حتی تلخی. یادمه یه نصفه‌شب: من هوس نمک بلور کردم. - آخه قربون شکلت! من حالا تو هوا، دریا از کجا بیارم که یه دونه بلور نمک واسه‌ت صید کنم؟ یه بار هم راست وایساد تو چشم‌م نگاه کرد و رک گفت: اصلاً من تا کی باید اخلاقی زندگی کنم؟ دارم می‌میرم. نگا کن قلبم رو با چسب چسبوندم. وگرنه تا حالا ... حالا خاک می‌خوام.
خاک؟
دویدم مُهر مامان‌جون رو از جانمازش ورداشتم، با چاقو یه لایه از روش تراشیدم و از قسمت ِ ایشالا تمیزش، یه تیکه براش کندم. مزمزه و تف کرد. بعدش هم رفت که رفت. بعدها خبر آوردن که با یه تپل مپل داره رو زمین ِخاکی، زندگی‌شو می‌کنه. گاهی هم به هوا، اون‌جایی که مردش معلق مونده بود، پیغام می‌ده: آهای آدم! زندگی‌تو بکن!
زندگی؟
آدم وایساده بود جلوی در خونه‌ش. از گند دود توی اتاق، زده بود بیرون. هی پک می‌زد و دست‌ش رو هم با همون آتیش کوچولوی سیگار گرم می‌کرد. هر نوری از تو خیابون نزدیک می‌شد می‌گفت: یعنی این داره میاد دیدن من؟ حوای منه؟ بچه‌مه؟ حتی راضی‌ام قابیل باشه. ولی یه خودی سراغی ازم بگیره. و نور، جلوتر از ماشین، از جلوی خونه‌ش رد می‌شد. ستاره که سهله، حتی یه دونه از اون شهاب‌سنگ‌های سرگردون، پیش ِ پاش یه ترمز نمی‌زد. چندبار دست‌ش رفت رو موبایل‌ش تا با کسی حرف بزنه. به کی زنگ بزنه؟ از بین این میلیاردها هم‌نوع، کدومشون الان حوصله‌ی چس‌ناله‌های این فراموش‌شده رو داره؟ هم نسل‌های خودش که دچار میلیون‌ها عیال‌واری هستن. جوون‌ترها هم قربون‌شون برم، دنبال جنس جدیداند. بالاخره هر کسی خودش به اندازه‌ی اون عالم پایین گرفتاری داره. می‌ره ایمیل‌ش رو باز می‌کنه. چندتا خبر: سفرهای دور دنیای دولت‌مدران. خب به من چه؟ واسه بازداشت روزنامه‌نگارها و فعالان حقوق زنان هم که نمی‌شه کاری کرد. ما که از خدا رونده شدیم، دعا و وساطت‌مون کار رو بدتر نکنه، قطعاً بهتر نمی‌کنه. جانشینان همون خدا لابد مجوز دارن چندتا از هم‌جنس‌های نافرمان رو دار بزنن، به حبس بندازن، سنگ‌سار کنن یا لااقل به خودکشی بکشونن. من چی بگم والا؟ لابد دیده‌بان حقوق "بشر" داره می‌بینه دیگه. حرف منِ ِ"آدم" رو دیگه کی می‌شنوه؟!
کی می‌شنوه؟
از اون طرف خونه، رفت توی بالکن. سرخی، توی اون غروب، بیش از رنگای زرد و نارنجی، تو چشم می‌زد. دیشب به دوست‌ش گفته بود: پاییز مثه یه زن زیبا و رنگارنگ‌آرایش‌شده می‌مونه که به قول تقی، همیشه یه اندوهی ته چشم‌هاش دودو می‌زنه.
چه دوست بردباری! چه انسانی! چه پرطاقت! چه باگذشت! چه دوست‌داشتنی! چه شریف! چه بامعرفت! چه وفادار! لعنتی، مگه همینو نمی‌خواستی؟
چه سرده!
اَه! آخه آدم ِ ناحسابی! تا کی می‌خوای به ناکجاآباد موعود یا بهشت پشت سر فکر کنی؟! چشم‌ت کور! اون موقع که خودت رو توی مدینه‌ی فاضله می‌دیدی، به خاطر اون یه دونه میوه‌ی مال خودت، اون‌قدر خیال‌ بافتی و رمانتیک‌بازی درآوردی که ... حالا هم داری همون غلط رو می‌کنی. تازه جرأت داری، دیگه اسم اون "جهنم" رو بذار بهشت! (به عبارت پسرهای بی‌ادب‌ت) تخم‌ش رو داری، دوباره اون اسم غدقن رو بیار! مگه صدبار نشنیدی اون یه "خائن ِ جنایت‌کار ِ وطن‌فروشه هرزه"؟ مگه به‌خاطر همین‌چیزا از بهشت پرت‌ش نکردن بیرون؟ مگه بهت نگفتن تو یه "گه‌پسندی"! بدبخت! مگه خودش نگفت: ببین! من اینم؛ و اگه ان‌قدر بَدَم، چرا هنوز دوستم داری؟! - پس من بَدَم که دوست‌ت دارم؟ تازه، مگه همه باید "گل‌پسند" باشن؟ کی گفته همه‌ش باید "خوب"ها رو دوست داشت؟ مگه فقط گل‌پسندی و خوب‌خواهی هنره؟ اصلاً ببینم، گل یا گه بودن رو کی تشخیص می‌ده؟
تشخیص؟
احمق جان! تو یه مخزن عشق داشتی که پای نالایق‌ش ریختی و خودت حالی‌ت نبوده. خالق و منبع اون عشق خود تو بودی، نه اون. حالا هم می‌تونی نثار یه سزاوارش کنی.
سزاوار؟
حالا چی؟ کدوم یک از این‌همه سزاواره؟ گیرم این آدم ِ نجیب ِ ابله ِ امل ِ ذلیل ِ سنتی ِ فلان، دهها و دهها عاشق ِدل‌خسته‌ی جان‌سوخته‌ی سینه‌چاک ِ بهمان داشته باشه. خب که چی؟ چه دردی از همین الان‌ش دوا می‌کنه؟ به فرض که قرن‌ها بعد،صدها سازمان مدرن دفاع از حقوق "بشر" ساخته بشه، چه غمی از الان ِ دل ِ من ِ "آدم" ورمی‌داره؟ هزارتا بلندگو با آخرین سیستم‌های رسانه‌ای‌شون، چه جوابی برای امروز ِ آدم دارن؟ راستی اگه یه روزی-روزگاری همه آزاد باشن تا از همون میوه‌ی ممنوعه که حوا خورد و رفت روی خاک، خروار خروار بخورن، رنج ِ امروز ِ من چه‌جوری جبران می‌شه؟ ببخشید، اگه شانس ِشاشی ِ ماست، یه موقعی می‌گن اصلاً اون سیب یا انار یا زیتون یا گندم یا هر کوفتی که بوده، خیلی هم خوب بوده و واسه سلامتی مفیده، بلکه مایه‌ی حیات و لذته! اما در حال حاضر که من هزاران هزار ساله دارم به تنهایی تاوان یه دونه‌اش رو می‌دم چی؟ این‌همه‌ تحمل‌ واسه حوا می‌ارزه؟
می‌ارزه؟
آخی! یادش به خیر! یه موقع می‌گفت: وقتی نسل من همه‌ی زمین رو بگیرن و همه‌جای جهان آینده، جفت جفت بگردن، یکی‌شون، حتی یه دونه‌شون، به اندازه‌ی من همسرش رو دوست خواهد داشت؟ حوا هم می‌بوسیدش و می‌گفت: مهربونی از دوست‌داشتن بهتره. گاهی هم که می‌خواس نق زدنش کم بشه می‌گفت: دل تو از زبونت خیلی مهربون‌تره. می‌دونم که من هر کاری کنم، تو آسیبی به من نمی‌زنی. حداکثر می‌شینی آب‌غوره می‌گیری. یا درنهایت (به قول بچه‌های بی‌تربیت) ترتیب خودت رو می‌دی.
مرگ؟
یعنی شه راست می‌گفت؟ حوا زندونی ِ چیزی بود که کتاب‌نویس‌ها اسم‌ش رو گذاشته بودن "عشق"؟ آن‌قدر بی‌حد بود که هرجا می‌رفت، بازم خودش رو توش می‌دید. برای همین، همون آدمی که رویای دیگرونه، دیگه برای حوا ملال انگیز می‌نمود. اونو تصور کن وسط یه باغ بزرگ. و حالا تنها وسوسه‌ای که واسه‌ش مونده، اینه که دیوارش رو پیدا کنه! توی یه گسترده‌گی بی‌سر و بی‌انجام، هیچی خوش‌حالش نمی‌کنه؛ مهربونی‌ت. قربون صدقه‌هات. قدرشناسی‌ت. وقتی مرز آزادی معلوم نیست، فکر می‌کنه اگه بره اون‌ورترها، اون پشت و پسل‌‌‌ها، لابد یه چیز قلنبه‌ای می‌بینه و کشف می‌کنه که این "آزادی"ست. یعنی حوا باید یه جوری یه کاری می‌کرد که براش شعف می اورد.
شعف؟
آره. یادته کش‌رفتن یه کتاب نو چه هیجانی داشت!؟ یا یه دفترچه یادداشت با دیزاین فانتزی فرانسوی؛ ورق‌های کاهی که بویِ کاغذ می‌دن؛ جلدش هم انگار کاه‌گلیه؛ از کاغذهای خردشده، نه خمیرشده، و به هم چسبیده درست شده. آخ که چه می‌چسبه وقتی از در ِ اون فروشگاه زنجیره‌ای و پاساژ چندطبقه بگذری و ماشین‌های مراقب، بوق نزنن! پا که بیرون می‌ذاریم، از تو سینه‌ش، از زیر پالتوی چرم تبریز (که چه‌قدر هم بی‌خودی سنگین و سرد بود!) درش میاره و نشونم می‌ده! می‌زنیم زیر قه‌قهه. دستم رو می‌برم زیر بازوی گرمش و مثل یک جفت مادام- موسیو ی بورژوا، شیک، محترم، آداب‌دان و اخلاقی، ‌قدم‌زنی در شانزه‌لیزه را ادامه می‌دهیم! لابد همون تالاپ و تلوپ دل، خودش می‌ارزید به صدتا دفتر سفید نفیس تو قفسه‌ی خونه.
قفسه؟
خونه؟
القصه. بعد از صنم، وقتی آدم زورش به تنهایی نرسید، اول یه خدا واسه خودش ساخت؛ یه قدرت لایتناهی؛ یعنی خیلی خیلی بزرگ؛ ان‌قده گنُده که زورش به تموم اونایی برسه که سر راه‌ش قلدری می‌کردن. با یه اجی-مجی، هر گرهی رو واکنه. هرجا هم عقل‌ش کم میآورد، می‌سپردش به همون دانای کل که لابد به مصلحت آدم نمی دونست یه چیزایی رو بدونه! لابد یه صلاحی توش بو که براش کاری نمی‌کرد! و شروع کرد به ذکر گفتن: خدا خیلی بزرگه. و خیلی حکیمه. و خیلی رحیمه. و خیلی عاقله. و همه‌ی همون خیلی‌ها و صفت‌ها و اسم‌هایی که توی کتاب‌های دعاها چاپ شده.
ولی آدم طفلی، وقتی دید خدای آسمونی‌ش هم نتونست نیازهای زمینی‌ش رو برآورده کنه، تنهایی‌ش رو بغل کرد. لحاف کوتاه زندگی رو کشید رو سرش و یه بت عینی‌تر تراشید؛ یه شخصیت از رگ و ریشه‌ی خودش تا با قوای بدنی‌ش حس‌ش کنه؛ از نوع خودش تا براش باورپذیرتر باشه؛ اما البته به اندازه‌ای دم ِ دست و دست‌یافتنی نباشه که به توانایی‌ ِ بی‌کران‌ش شک کنه.
بعد برگشت و همون‌طوری وایساد جلوی در خونه‌ش چشم‌به‌راه تا بالاخره یه روزی اون پرسوناژش بیاد و از اون همه جور و جفا نجات‌ش بده! یا لااقل یه نامه از حوا براش بیاره! اسم‌ش رو هم گذاشت مسیح یا مهدی.
این جوری شد که آدم مسیحی شد و به امام زمان ایمان آورد.

November 15, 2007 8:39 AM

 نظرها

واي چه كفر با مزه اي

سید محمدعلی ابطحی December 2, 2007 6:33 AM

"آن روز"

من پشيمونـم ،پشيمون
از نيو مدن تو ميدون
كا ش مي شد بازم دو باره
راه مي رفتيم زير با رون
من هـمش يا د تو هستم
ياد حر فها ي قشنگت
توي كو چه هاي غر بت
حتي شلو غي ي تهرون
حا لا ، تو تنها و غمگين
تو ي كپسو ل اسيري
شديـم مـحكوم به جدا ئي
تا به مرز حس پيري
مي نشينه گرد پيري
روي مو ها ي سيا هـم
نـمي خوام قبو ل كنم من
شده جبران اشتبا هـم
دست من نبود تو دستت
وقتي " آزادي " رو خوا ستي
كاش مي شد كه هـمه با هم
يكي بو ديـم راستي را ستي

پ.م.م

پروانه November 22, 2007 6:17 PM

قاب بنفش زندگی
از سرخ و آبی
تهی‌ست.
خدا رنگ تازه‌ای
خلق می‌کند
به اندازه‌ای
که جای زخم ناسور
آب شود.
بگذار در آينه‌ی لخت
يک رنگ از اندام تو بردارم.
نه
بگذار تمامی اندامت را
در نگاهم قاب کنم.

mahsa November 19, 2007 2:46 AM

سلام بانو

اما از تو خبری نشد که نشد !

امیر فرشاد November 17, 2007 3:52 AM

نمي دونم چي بگم و كدوم يك از اين دو جمله رو انتخاب كنم:
زيبا نوشتي يا زيبا مي بيني....
شايد هم بهتر بگم زيبا زندگي مي كني....

محمد رضا November 16, 2007 4:17 PM

اونی که نوشتی داره با یک تپل مپل می چرخه، خودش هم بدجوری تپل شده. فکر کنم تپل مپله قصد داره هر چه زودتر با ترکوندنش از شرش راحت شه!

یعقوب نبی November 15, 2007 1:24 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)