« Garou | صفحه اصلی | نامه ی بی نام -شانزده »

November 11, 2007

نامه ی بی نام- پانزده

آقایان، خانمها، هم سایه های!

از این همه تحقیر خسته ام، از این همه هیاهوی پوچ، از این همه بیرق تزویر بر فراز، از این همه توضیح و تفسیر، از این همه کلمه گنگ که باید مسلسل شود لابد به جای شاعرانه شدن. از دست های شما خسته ام.
آقایان، خانمها، هم سایه های! محترم
نشانی به اشتباه گرفتید. دیگر قلب من درون سینه نیست، خنجرتان را در گلویم فرو برید در نبض واژه ام، چرا که من از کلمه، خدا گشته ام. معبود بی همتایی که نه به فخر نیازش است و نه به تعزیه و چشم های کبودم در حسرت چیزی روینه تن نشده، نه نام و نان تان و نه لبخندی که از سر منت تهفه ی پیشکشی کردید.
من، با احترام از من، یاد می کند، با غرور و شانه هایش اگر چه در زیر بار هیمه های رنج، قوس کمان شده، تیری برای شما به زه نکشیده، نه شما و نه خدایتان.
حالا بروید در سایه خیال، آسوده بخسپید. چیزی میان ما نمانده است جز طرح خاطره ای مغموم که عطایش به لقایش...
می خواهم صلیب ام بر شانه های خودم حمل شود
می خواهم سرودم بر لبهای خودم ترانه بماند
می خواهم تنها یی ام بر پیشانی خودم خط رنج کشد
می خواهم دست هایم برای خودم هم داستان شود
تر جیح می دهم که به جای دم مسیح، تن به گناه یهودا جاودان کنم. شاید شما را نیز، رسالت عقیم کارگر شود....
آری بی تردید
من، زیبا ترین یهودای جهانم...

November 11, 2007 7:40 AM

 نظرها

سلام شايد خواستم ناميدي باشم وصله به نوشته هاي نا اميدت و هم معتر ظي به تنهايي

شناسنامه من دروغ October 28, 2008 8:23 PM

به ماه منیر عزیز
اول سلام و درود
و بعد حکایتی کوتاه :
روزی مردی از کنار باتلاقی می گذشت که دید فرد دیگری تا خرخره در لجن گیر کرده
بی مقدمه جامه از تن برون کرد و به هر زحمت و جان کندنی که بود مرد فرو رفته را از مرداب بیرون کشید
هر دو خسته از تقلا بودند و نعش بر زمین سفت
نفس که تازه شد
مرد نجات یافته به اولی گفت:
خوب که چه؟
مرد اولی با حیرت و تعجب پاسخ داد:
یعنی چه که چه؟
تو داشتی در لجن فرو می رفتی و من نجاتت دادم!
مرد نجات یافته در پاسخ گفت:
آخه الاغ، من داشتم آن وسط زندگی ام را می کردم
تو چه کار به کار من داشتی ؟
------------------
الغرض ماه منیر جان
حکایت زندگی من همیشه بین زندگی این دو مرد در نوسان است. گاهی تا خرخره میان لجن گیر کرده ام و گاه در حال نجات دادنم. اما تا دیروز دستگیرم نشده بود که هر دو خودم هستم . یک بلا تکلیفی ابدی که هاج و واج به عبث خیره شده.
اما امروز روز باور است. باور داشته ها و نداشته ها ، قبول باری که بر شانه می کشم و پذیرش تلخی محرومیت از چیزهای ساده ای که حقم بوده. حق مسلم هر جانوری از حیات. حق انسان پیش کش.
بگذریم

خیالت آسوده، هیچ رنجشی در کار نیست. دست کم در دل من. این روزها هر کسی خیلی هنر کند بتواند گره از گرفتاری های خود بگشاید.
سرت گرم و دلت خوش باد

بی نام November 12, 2007 7:10 AM


.نازنین ام خوب می داند ...
که بی نام اش
آنچنان حفره ای در اعماق وجود اش نشسته که با
دو صد خروار
ترانه و کلمه و لبخند
پر نمی شود

آن نیمه ی زنانه ام که دهن باز می کند بیداد می شود ماه منیر
او می داند

گفتم اینبار خطی رسم کنم، شکلی، مثلثی
از تهران تا به خط چشم او و تا پیش پای تو ماه منیر

سلام بر روز
سلام بر امید
سلام بر انسان
سلام بر زن
سلام بر او
سلام بر ماه منیر

عجب نمازی شد این کفر آخر ما...

بی نام November 12, 2007 6:59 AM

همان بازی گوشی های معصوم ِآن کودک است که توانست به این مختصر راه یابد
ورنه

ماهمنیر November 12, 2007 6:57 AM

ماه منیر جان
گفتم که معمولا از این سوال ها نمی پرسم
تو همان یک بار پرسیدن را هم فراموش اش کن
آری همان عشق داشتن کفایت می کند.

نوشته های من هم برای تو قرار نیست و نبود که عرض دلدادگی عاشقی به معشوقی باشد
منتها وقتی که ویر نوشتنم می گیرد خودم را سانسور نمی کنم همین
حالا دست بر قضا پدر سوخته یکی به میخ می زند یکی به نعل گناه از من نیست
اگر نثر و نوشته ها گاه موجب ملال خاطرت شده
به بزرگی ببخش
بازی گوش است و کودکی اش دست از سرم بر نمی دارد
و گاه مایه آبرو ریزی است

سعی می کنم کمی ادب اش کنم هم خودم را هم نوشته را تا ملال و شبه ای ایجاد نشود

بی نام November 12, 2007 6:56 AM

ماهمنیر
ماه منیر
بی خیالش شو
من هم امشب در آتشی که تو سوختی
سوختم
زندگی همین است نازنین.
دخترت را به یادبیاور
آن روز که جرات نداشت بگوید:
"دوستت دارم"
و آن روزی که که از چنبره هراس پدر
وارهید و گفت
"دوستت دارم."
دوست داشتن
جرات می خواهد نازنین

رند خراباتی November 11, 2007 10:47 PM

کاری به کار دلداگی ات ندارم
من از این تنهایی کشنده به خسته گی نهایی رسیده ام
جایی برای من هست؟
حتی برای 15 دقیقه؟
...
فقط برای چند دقیقه
ماه منیر با توام
با تو ام ماه منیر
تنها برای 15 دقیقه باش
سهم مرا از یاد مبر
سهم انسان را از انسان
...
دارم می میرم
تنهایی ام را از یاد مبر...
من نیز همسان تو تنهایم

مستم دوباره عزیزم

بی نام November 11, 2007 8:14 AM

بی نام عزیز
برات گفتم که من عاشقم
پرسیدی معشوق کیست؟
- مگر عشق داشتن کافی نیست؟
زیبا می نویسی و با شهامتی. و این عمده انگیزش من در چاپ نامه هات است

ماهمنیر November 11, 2007 7:47 AM

با عرض معذرت و با همه ارادت و احترامی که می دونی برات قائل هستم
و بهتر از هر کسی می دونی که چرا ؟ چه جور و چقدر دوست ات دارم
اجازه متوقف کردن چاپ نوشته ها رو نمی دم
حد اقل به این دلیل که ذکر کردید
و هر دلیل دیگه ای که به شرایط من مربوط می شه
...
چون به کمک تو ماه منیر عزیزم بیشتر از هر وقت دیگه ای، برای بیشتر وبیشتر نوشتن مصمم شدم
و فکر نمی کنم که مطالب نوشته شده طوری باشه که به گوشه ی قبای کسی بر بخوره، من هیچ حرف خصوصی با کسی نداشتم و ندارم
فدایت
بی نام

بی نام November 11, 2007 7:44 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)