« خشم و خاطره | صفحه اصلی | دانشگاه »
November 26, 2007
زادن و زادهشدن
هر بار امروز را با یاد این تجربهی سزاوار سپاسگزاری میکنم
هر سال دوبار زنده میشوم
یک روزش پنجم آذر است
زیباترینم
تولدت مبارک
http://ca.youtube.com/watch?v=Dy8BLbvyHUM
من زن هستم
زاییدن
کمترین توانم است
قدرتی از این قویتر؟
November 26, 2007 7:02 AM
نظرها
"" ما درا نه ""
بگاه دوري ي خـور شيـد مـحفــل افروزم
نـما نده بو د رمقي تا به پاي آن سوزم
قسـم به چشـم قشنــگ و طــا ق ابرو يش
دلـم گر فته و بس تيـره است شب و روزم
مرا به پا ي تصا وير چهر ه اش يا بيـد
كه چا ك چا ك گر يبـــان پاره ام دوزم
هـميشــه بـوده و هست آرزو ام يك روزي
كنارآن گل" فرزا نه" ام چو شـمع سـوزم
پ.م.م
پروانه November 28, 2007 12:29 PM
سلام فرزا نه ي گل،
تو لدت مبارك ،
روز گاران ات پر بار و شيرين باد.
پيو ند حضور طو لا ني و شادي و شاد ما ني وافربراي
تو و مادر گرامي ات را آرزو دارم ،
زيرا اين حق مسلم شـما ست در زما نه.
چرا نه ؟!!!!!
پ.م.م
پروانه November 28, 2007 12:11 PM
باد می وزد بانو ، از شرق ویران شده جهان تا رویاهای تاریک من باد می وزد...سرد چنان که مرگ را در نفس خویش انباره کرده است. باد می وزد بانو...ومن گس ام، تلخ و کبود کنار دیواری، گشوده به پنجره ای که در بخار نفست، نقش نقش جهان را یکسره در باد جان می بخشد، چشم های درشت تو و این شب خیره به بخت من..، ای کاش زنان یکسره لبخند می شدند...، شور آتش در لا لای سکر آور خوابی ابدی، وقتی که به نی نی چشمهایشان خیره می شوی و عطر کلمات کوچکشان هوا را در آغوش می کشد و پستانهایشان یکسره خروش خونی که در جویباران حیات ریشه های سترگ نارون را سیراب می کند. تا باد نباشد تا جهان اینگونه عریان از نماد نباشد و خدایان روسپی در حسرت نماز و نیاز دق کنند برای ابد و تنها سرود جهان، شولای شعله ی زنان.
باد می وزد بانو، در نقش نقش خیال و خاطره ام باد می وزد... کلمات کوچکت را زمزمه کن
بی نام November 26, 2007 10:32 PM
(:
سلام عزيزم.
با تمام خوشحالي زنده بودن, درد با تو نبودن لذت شيريني زندگي را تلخ ميكند!
دوستت دارم.
اوَاَاَاَاَاَ...وَاَاَاَاَاَ
صبح بخير!!!
farzane November 26, 2007 5:43 PM
واي
تولت مبارك فرزانه زيبا
mahsa November 26, 2007 3:48 PM
fafalodet mobarakkkkkkkkkkkkkk bidaaaaaaaaaaaaaaaa biadaaaaaaaaaaaaaaaaa!fer ferie man delam vasat havarta tangolide!bia pishammm...doooset dalammm farzanee!babymon shode 21 salesh....damet dagh hamsene khodam vashodiii!!
SarvenazZ November 26, 2007 1:47 PM
و براي تو...
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستارهگان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری
رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستارهگان شب
به جاودانهگان مبدل میشوند.
"لوركا"
محمد رضا لطفی November 26, 2007 1:22 PM
به کودکت...
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینهریز میسازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود.
و در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش،
گردنها بلند برافراخته
و نگاهها همه خواب آلود.
چه خوش میخواند از فراز درختش،
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.
"لورکا"
محمد رضا لطفی November 26, 2007 1:15 PM