« March 2008 | صفحه اصلی | August 2008 »
April 23, 2008
نحسی سیزده بهدر
والا این دفعه دیگه اصلا قصد نداشتم صدای دسته گلم رو دربیارم، ولی دو دلیل برای علنی کردنش دارم:
اول، وقتی شنیدم نیک یه شاخه از اون رو گذاشته تو سایتش، گفتم پس بهتره کل ماجرا رو بدونین.
دوم، دوستی در فروشگاه اتوموبیلهای من (!) از خوانندههای پیگیر سریال "من و تصدیق من"، چندین بار با لطف پرسیده که چرا دیگه نمینویسم؟
پس تقدیم به ایشان و نیز "تویوتا" که تا حالا این همه برای من سوژهی داستان درست کرده:
***
البته هیچ فکر نکین به اینچیزا اعتقاد دارم ولی خب، سالهای سال شنیدم و تو خیلی جاهای دیگهی دنیا هم دیدم که میگن 13 نحسه!
به گفتهی مامان: وقتی از فعالیت سیزدهبهدر برمیگردد، درد زایمانش شروع میشود و فردایش من بهدنیای لایزال قدم رنجه میکنم (گرچه شناسنامهام، شانزدهم فروردین صادر شده است). ولی حالا که فکر میکنم میبینم تو چندین سیزده بهدر دیگه هم، مسائلی دراماتیک برام پیش اومده بود؛ جر و بحث و قهر و آخریش و بدترینش، حدود ده سال پیش بود؛ کفن و دفن برادر رشیدم.
***
و اما رشته ماجراهای آخرین سیزده بهدر شوم:
روز قبلش به سردبیر گفتم: پس زحمت آوردن مهمان برنامه، با میزبان.
با این حال، از عشق به اون مهمون، موقع خدافظی به یه همکار گفتم: سعی میکنم خودم برم دنبالشون.
ساعت هفت و نیم صبح به مسئول هماهنگی با مهمانهای اداره تلفن کردم که: همون طور که قبلا گفتهم، دوست دارم برم خانم رو بیارم، ولی می دونین که من مریلند هستم، ایشون ویرجینیا و دفتر توی دی سی. می ترسم به موقع نتونم برسونمشون.
- هنوز سه ساعت وقت داری. ده و نیم هم برسی، خوبه.
- چشم. همهی سعیام رو میکنم.
یه دوش فوری گرفتم و ورجستم تو ماشین.
از همون اولین خیابون اصلی، ترافیک شروع شده بود. حدود ساعت هشت بود. ماشینها طی یک ربع، فقط به اندازهی دو-سه دقیقه جلو رفتن. اما امید داشتم یکی از چراغای اصلی رو که رد کنم، راه باز بشه. زنگ زدم منزل مهمون: ببخشین، فکر میکنم من نیم ساعت با تآخیر برسم.
به چراغ قرمز که رسیدم، تازه وضعیت واقعی رو دیدم. از اون گذشته، تجربهی زهرماریم، هی نهیب میزد که: تو هرگز ویرجینیا را یاد نخواهی گرفت! اما قرار بود اون روز رو دقیق دقیق به دستور نقشهی گوگل پیش بروم. با این همه، دل شوره رو جدی دیدم و شمارهی همون همکار رو گرفتم: تا چشم من کار میکنه، سپر به سپر ماشینها متوقفن....
- یعنی ما بریم یه برنامهی دیگه بسازیم؟
- چرا؟ هنوز دوساعت وقت هست! من هم تو مسیر هستم ولی برای احتیاط، میشه لطفا یه تاکسی بفرستین دنبالشون؟ برای برگشت، در خدمتشون هستم.
حدود ساعت ده رسیدم به دفتر. سنگینی فضا سر و شونههام رو تو تنم فرو میکرد.
حدود ساعت دوازده ظهر، ماشین ملعون رو آوردم و مهمونهای عزیز سوار شدن. پرسیدم: نهار یا قهوهای میل دارید؟
بانو گفت: نه، خستهم و بهتره برم منزل.
تازه یادم افتاد که من صبح آدرس منزلشون رو از خونهی خودم روی نقشه دیده بودم. حالا کاملا از مبدأیی دیگه داریم راه میافتیم. فکر کردم پس بهترین راه اینه که تا مسیر مشترک خونه-اداره-منزل ِمهمون برم و از اونجا با نقشهی راه صبح، ادامه بدم.
ترافیک همیشهگی دی سی رو رد کردیم و رسیدیم به اتوبان کمربندی که دور دی سی میچرخد. صحبتهای شیرین آن نازنین زن زمان و دل پردرد ما و ... دل غافل دید که گشته و تقریبا به جای اول بازگردیده!
از شرم، فقط گریبان سکوت را گرفتم. مترصد بودم تا پمپ بنزینی ببینم و راه را بپرسم تا تکرار نکنم. بانو گفت: اینجا همهش چلو کباب به ما پیشنهاد میشه. برای ما که از ایران میآییم... هوس مک دونالد کردم.
نفسی کشیدم که چه فرصت غنیمتی! در فاصلهی غذا خوردن، من آدرس را پیدا میکنم.
حتی مک دونالد که همیشه قدم به قدم جار میزند، برام ناز کرد و آن روز از چشم ِ تار من و از تورمان میگریخت. حالا آدرس تازهای از تاکسیها میپرسم: نزدیکترین مک دونالد.
نیم ساعتی هم در این صرف شد و بالاخره یکی یافتیم. جلوی در ورودی پیادهشان کردم. آن طرفتر، جایی خالی شد و با تردستی، ماشین را پارک کردم! چه شانس بزرگی! با عجله رفتم که مبادا مهمان، مبلغ ساندویچ و قهوه را بدهد.
بگذریم که این اجازه را به من ندادند، فکر کردم بهترین راه برای گم نکردن راه، داشتن یک بلدچی است. وقتی ایشان مشغول بودند، به خیابان برگشتم و برای تاکسی دست بلند کردم. یکی ایستاد و گفتم: شما به این آدرس برو و ما دنبالت میآییم. از بخت مهربان، رانندهی امریکایی اصرار میکند که: نه! لازم نیست این پول را به من بدهی. از این خیابان و آن گذر، بگذر به مقصد میرسی!
تاکسی بعدی اما، به عکس، اینهمه به نفع من چانه نزد، بلکه دوبرابر قیمت را خواست و همانجا. تازه، تا کردیت کارت را درآوردم، رفت تو دنده که: فقط نقد قبول میکنم.
تاکسی بعد و دهتا بعد هم همینطور تا بالاخره یکی گفت: اصلا توی دی سی هیچ تاکسیای، غیر از نقد، نمیپذیره!
- خب مرا به یک صندوق نقدپول ATM برسون تا بتونم از کارتم پول بگیرم.
- چند چهارراه بالاتر هست.
و گازش را گرفت و رفت.
حالا اگر خود میرفتم سراغ نقد کردن پول، مهمان غریب نمیپرسید چرا غیبم زده؟
یک تاکسی دیگر گرفتم و هیچ از کارت نگفتم و فقط خواستم جلودار ما باشد. برگشتم داخل و به مهمانان گفتم که همهچیز مهیاست و برویم.
دست در کیف برای در آوردن کلید ماشین!
نبود!
نبود که نبود!
(الان هم که مدتهاست از ماجرا میگذرد و این تلخی را مینویسم، قلبم لای دندانهای لرزانم گیر میکند.) فکر کردم شاید پای صندوق مکدونالد باشد، نبود! روی میز، زیر صندلی، نبود! در آن تاکسی، وقتی داشتم کارتم را نشانش میدادم...
دویدم دم ماشین. خوشبختانه ! داخل بود. اما چه خوشی؟! چه بختی؟! همهی درها قفل است! پس چرا این لعنتی بوق هشدار نزده؟ شاید هم زده بود و در آن هنگامه، نشنیده بودم.
مأمور جریمهی پارککردنهای خلاف، که در کمین بود، گفت: فقط پلیس میتواند در را باز کند.
پرسیدم: شماره تلفنی از پلیس مربوط دارین؟
- نه. متاسفم! ولی اونها هرلحظه از این خیابان میگذرن.
اما تا حدود نیم ساعت نگذشتند که نگذشتند.
گمان نکنید که به عقل ناقصم نرسید مهمانانم را با تاکسی بفرستم تا خود، خاکی بر سر کنم. مشکل قبلی باقی بود که پول نقد همراهم نداشتم و خجالت میکشیدم آنها را با خرج خودشان بفرستم. فروشگاه CVS را آن طرف چهارراه دیدم و دویدم داخل. معمولا در این مغازه، هم ATM هست و هم، با خرید کالا، میتوانی از کارت ت پول هم بگیری. اما آن شعبهی خاص! ATM نداشت! اولین قلم جنس را، هرچه بود، برداشتم. صف مشتریها را تحمل کردم. صندوق دار گفت: فقط 35 دلار می تونی نقد کنی. گفتم خب دوبار خرید میکنم و فعلا با هفتاد دلار کارم راه میافتد. ولی معلوم شد که صندوقدار تازهکار نمیدانست چه طور از کارت پول برگرداند! ده دقیقهای با صندوقش ور رفت و تازه وقتی به تشویش و تعجیل من توجه کرد، رئیس ش را خبر کرد. خلاصه که: رئیس و متخصص بیا و مرئوس بیچاره شو ...و دست آخر هم گفتند: ببخشید دستگاه خراب شده است! به قول دوستم، بخت که برگردد، اسب در اسطبل، خر گردد (تعجب ندارد). جنسها را پرت کردم و پریدم بیرون. بانوی هشتادسالهی نحیف، مأیوس، به ماشین ازکارافتاده، تکیه داده بود. سکته را به تمامی در سلولهای سر و رگهای قلبم لمس میکردم. جلوی تاکسی دیگری را گرفتم (با این فکر که آدرس و تلفن و مشخصاتم را به او میدهم تا بعدا پولش را بدهم و الان فقط مهمان را به مقصد برساند). جوان مردی بود و گفت بگذار ببینم میتوانم در را برایتان باز کنم.
یک ربعی هم او با شیشه و درها کلنجار رفت. ناگاه یک ماشین پلیس آن طرف خیابان دیدم و جهیدم وسط و محکم به شیشهاش کوبیدم: من به کمک احتیاج دارم.
آقا سر از کامپیوترش برداشت و پیچید جلوی ماشین وارفتهی گوشهی خیابان ما. رنگ از رخسار طفلک تاکسیران پرید که با میلهای مخصوص دردست میکوشید در یک ماشین را باز کند. حالا نوبت وقتکشیهای پلیس شد: اول هزار سین- جیم کرد تا مطمئن شود نه ما دزد هستیم و نه آن مرد جوان خارجی، تاکسی ران، همدستمان است. بعد تازه تلفنکاریهاش شروع شد. و آخر گفت: ماشین مدل جدید است و ما راهی برای بازکردنش نداریم. باید به یک شرکت خصوصی بگویم.
و در نهایت تلفنم را گرفت و رفت. چند دقیقه بعد کسی، دوباره بعد از چککردنهای بسیار برای اثبات صداقت ما، گفت: تا یک ساعت دیگر میآییم...
همینجا بود که "سلام" ایرانی شنیدم. نیک بود و خشایار. گویی دنیا را به من دادند. اما افسوس که آنها هم قراری داشتند و عجلهی بسیار.
گفتم بانو را به مک دونالد برگردانم، بنشید تا راهی پیدا شود. ولی مگر خودش طاقت آورد!؟ تکیه داده بود به کاپوت جلو و گفت: ماشین گرمه!
یعنی اینجانب، از فرط آشفتهگی ذهن زلزلهزده، آن جناب را، نه تنها کج و قیقاجی انداخته بودم کنار خیابان، بلکه کاملا خاموشش هم نکرده بودم. (پس معلوم شد چرا برای جاگذاشتن کلید، جیغ یادآوری را سرنداده بود؛ ماشین روشن، هشدارهای معمول را نمیدهد که مثلا "چراغ خاموش نیست" یا "در باز است" یا "کلید در سوراخ مانده")!
و باز برای همین، حالا دیگر اصلا جرآت نداشتم آن آهن ِ زباننفهم ِ لندهور را همانجا وانهم و همراه مهمانان با تاکسی بروم. جریمه شدن ِ بیبروبرگرد به کنار، نمیدانستم اگر پلیس ماشینی را ساعتها نیمهروشن متروکه ببیند، با آن بیصاحب و با آن صاحب چه خواهد کرد؟
یادم آمد موقع خریدش، فروشندهی شرکت تویوتا، نه تنها از خود "خودرو" بلکه از کمکهای اضطراری همراهش، هزار تعریف و تمجید میکرد. اما حالا گفت: باز کردن در، در این مجموعه کمکها نیست!
- سعدی جان تو به دادم برس.
و رسید. از اینترنت شرکتی را در DC پیدا کرد و تلفن و سرانجام، کسی آمد.
اول کارت پول و گواهینامه و آدرس و ... را گرفت و سپس، دل سنگ آن قفل را شکافت.
***
تاکسی ِ جوانمرد هنوز ایستاده بود؛ شاید از سر کنجکاوی برای دیدن آخر داستان. گفتم: جلو بیفت تا پشت سرت بیایم.
به دوستم هم زنگ زدم که به آدرسی که ما میرفتیم، پول نقد برساند تا مزد تاکسیران را بدهم.
القصه، عزیزان را رساندیم و تاکسیران مهربان که دیده بود چه بلایا پشت سر گذاشتم، گفت: نمیخواد منتظر دوستت و پول نقد بشی. تو این پمپ مجاور، با کارتت به ماشین من بنزین بزن و برو. خلاص.
- اگر خدایی هست، عمر و عزتت دهد و هرگز روی خجالت را نبینی که بدترین دردهاست.
***
برای تقدیر از بردباری مهمانانم، خانم و آقای بهبهانی، این را هم بگویم که آن بانو فرهیختهی فهیم، سیمین گرانقدر، حدس زده بود که آن روز مشکل نقدینهگی هم داشتم.
***
سرتان را درد نیاورم که چنان نظام جسم سوخته به هم ریخت که نهتنها فردای آن روز در برنامه غایب شدم، بلکه به من گفتند: خود آن روز هم، بعد از رساندن مهمانان، به کار برنگشتی! پس حقوق، بیحقوق.
***
شرکت بیمه خسارات وارد شده به "خودرو" و "راننده" را نمیپذیرد.
***
راستی نیک ِ شکارچی لحظهها، لطفا عکسهای صید را برای خودم هم بفرست.
***
یه راستی دیگه، قابل توجه یکی- دو نفری که پیشنهاد ساختن یک رشته کمدی کرده بودند: این ماجرا میتونه "پیآمد"ی باشد برای سریال "من و تصدیق من" و در مجموع بشه "من و اتوموبیلرانی" و یا "رالی من"!
***
تمام شد این دفتر و آن قصه هم به آخر رسید اما گمان مبر به این داستان درازم که قائلهی سرنوشت سیزده ختم گشت.
لینکهای مربوط:
حدود دو ماه است که به صدای امریکا (VOA) برگشتهام و امیدوارم به زودی با کمک مدیر فنی گرامی "مختصر" بتوانیم ستون "تلوزیون" را راهاندازی کنیم و مجموعه لینکهای مربوط به حضور سیمین عزیز بهبهانی در منطقهی ما را نیز آنجا بگذاریم.
اما فعلا اگه مایل بودید، سری "من و تصدیق من" در همین مختصر هست:
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060804_205809.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060806_032832.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060808_231119.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060809_174503.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/08/060814_230527.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/09/060928_012146.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/09/060928_225532.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061002_205259.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061005_220600.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061012_200917.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/10/061023_192539.html
http://www.mahmonir.com/archives/2006/03/060321_204950.html
April 12, 2008
زبان باز، فرهنگ باز و جامعهی باز
گفت و گو با داریوش آشوری، دربارهی کتابِ جدیدش:
زبان باز، فرهنگ باز و جامعهی باز
رادیو زمانه - تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۳۸۷