« محض نوشتن | صفحه اصلی | ابی و سیاوش »
May 26, 2006
بی ربط
دیروز سیمین بهبهانی، که با شعرهاش از زبان مسیحا عاشق شدم، به مرکز مطالعات فارسی دانشگاه مریلند آمد. من چندی است با دوستانی همکار شدهام که مشغول تهیهی مواد درسی و جزوههای آموزش زبان فارسی به علاقهمندان هستند. به همین منظور، هر از گاهی نیز از اهل نظر دعوت میکنند تا گپی با دانشجویان بزنند. سیمین نیز فراخوان این مرکز را پذیرفت که دکتر احمد کریمی حکاک مدیریت آن را عهدهدار است. وقتی نهال، برای تنظیم فرم مخصوص، کنار سیمین نشست، شاعر محبوب گفت: نه، من امضا نمیکنم! سرانجام، پس از آنکه دکتر کریمی برایش توضیح دا که این برای هر سخنرانی روال معمول است و ... ، سیمین با اکراه قبول کرد تا مبلغ را بگیرد، به شرطی که پول را به مصرف امور دفاع از حقوق بشر برسانند.
ربط زیادی ندارد، به هر حال یاد بچههای پراگ افتادم که اسم مرا گذاشته بودند "حقوق بشر"! شب خوابم نمیبرد که آیا من حقوق کدام بشر را نفهمیدم؟ چرا بعضی از آدم متنفر میشوند؟ یکی از کتابهایی که در گیرودار ماههای پرهیجان اخیر خواندم، "تنهایی پرهیاهو" بود. اثر نویسندهی بزرگ چک. این رمان از زوایای مختلف، یک شاهکار است. ولی مد نظر من اینجا نکتهی روانشناسانهای است بس ظریف. شخصیت اول و راوی داستان پس از سالها کار رنجآور خمیر کردن کتاب، بالاخره انگار عاشق میشود. اما در دو مرحله عشقش را از دست میدهد. هرچند به یک دلیل؛ دیدن معشوق در وضعیتی که پسندیده نیست. شبی با دختر گرم رقص و بوسه است. دختر به توالت میرود. برمیگردد. زمان رقص دوباره، مرد متوجه میشود که دیگر رقصندهها از آنان دور میشوند. مادر سراسیمه از میان جمعیت جلو میآید. دست دخترش را میگیرد و با تندی پشت به همه کرده، میروند. تازه در این هنگام، مرد، کثافتی را میبیند که بر دنبالهی روبان سر دختر است و میفهمد که وقت چرخش در رقص، ذرات پی پی بر سر روی اطرافیان میپاشیده. بدین سبب حلقهی دور آنان فراخترو بزرگتر میشد. گویا دم بلند روبان در کاسهی مستراح، زیر دختر مانده بوده. بگذریم که معشوق از شرم غفلتی چنین، کوچ کرد و عاشق، بیگناه و متروک، سالها در پیاش گشت و گشت، اما شگفت اینکه معشوق بیتوجه باز همان خطا را به شکلی دیگر دچار میشود. پس از ترمیم نسبی روابط، روزی به گردش و اسکی میروند. دخترک پس از مارپیچ بازیها و پشت کاجها قایم شدن، میرسد بالای تپهای که مرد منتظرش است. و باز این عاشق بینوا متوجه درهم کشیده شدن چهرهی بینندهها میشود. این بار پلیدی بر انتهای چوب اسکی دختر ریخته است. و باز عاشق تنها وانهاده میشود. مسیحا هم در "ناتنی" اش نوشته که آدم از کسی که دروغش را کشف کند، متنفر میشود. حال این کشف نتیجهی کنجکاوی باشد یا از قضا و قدر روزگار. وقتی چیزی بین رابطه بشکند که دریغ و افسوس آورد، یافتن مقصر چه سود دارد؟
May 26, 2006 1:33 AM
نظرها
با سلام سری جدید عکسهای جشنواره را می تونین در وبلاگ « بهار نو » ببینین. راستی نظر هم یادتون نره !
محمد امامی May 28, 2006 12:08 PM
سلام نازنين هموطن .
قضيه ي :بي ربط: من ر ا ياد جرياني انداخت كه به آن اشاره مي كنم وروزي استادي در مورد يكي از شاگردانش كه استاد دانشكده ... و حتي رئيس آنجا شده بود تعريف مي كرد .من پرسيدم آيا مي توانم ايشان را ملاقات كنم؟ استادم جواب داد : هرگز ،زيرا اين بانو بسيار مشغول و فعال هستند. خلاصه به طريقي خودم را به عنوان انجام يك مصاحبه ي مهم به بهانه ي ترجمه ي كتابي از اين خانم دكتر به ايشان رسانده و يكي از بانوان كلوب دانشگام را نيز كه هلاك ديدار اين بانوي فرهيخته بود با خود بردم ........كتاب كوچكي از كارهي خودشان به ما هديه نموده وهرچه خواستم كه مرحمت فرموده امضا’ كنند ، كفتنند دوست ندارند امضا, شريفشان همه جا باشد . خانم :مهندس تهراني: نگاهي نگاهي پر مفهوم به من انداخت و سپس بانوي فرهيخته با عصبا نيت گفتند كه خجالت نمي كشند مي گويند زمين گرد است در حاليكه كره ي زمين تخت و صاف است ، از طرفي مي گويند ما موشك به فضا مي فرستيم . در همين جا كه خانم مهندس تهراني نگاهش مثل آنها شده بود كه مي خواهند شاخ در آورند ، من خطاب به خانم دكتر ... گفتم : ولي من از طريق تلويزيون ديده ام كه موشك به كره ماه فرستاده مي شود.
خانم دكتر استاد گفت : خير خانم دروغ مي گويند ، مي روند در بيابانهاي اصرائيل نمايش مي دهند فيلم آنرا مي گيرند پخش مي كنند سر مردم را كلاه بگذارند كه خودشان را مهم جلوه دهند.آن روز گذشت ولي تعجب ما همچنان باقيست كه چه فكر مي كرديم و چه ديديم.
پروانه May 26, 2006 9:07 PM
سلام.خيلی جالب بود ماهمنير عزيز.چقدر جای فكر كردن داره...
Fariba May 26, 2006 7:23 AM