« بر مزار نادیا | صفحه اصلی | پنجم آذری دیگر »

November 11, 2005

يک دوست

سردبير همکارها را معرفي کرد. يک خانم مشغول ضبط بود.
کجا دیدمش؟
جلوي تحريريه ایستادم بودیم که آمد. سردبیر گفت: خانم شهری بيشتر از آمستردام برامون گزارش مي‌فرسته. يکي دیگر از همکارها از راه رسيد: شهری جان روز به روز جَوون‌تر و خوش گل‌تر مي‌شي!
ـ خانم شهری! تازه يادم اومد ! شما رو قبرس ديدم.
ـ قيافه‌ي شما ام از اول به نظرم آشنا آمد...
...
به يک رستوران قديمي رفتیم که سال‌ها پیش کارگاه آبجوسازي بوده. از تجربه‌هاي ديني‌مان حرف مي‌زديم: راستش تیر خلاص به ایمان من، در مکه خورد. 
- پدر و مادر من از مذهب متنفر بودن. حتي نماز رو به ما ياد ندادن. بابام مي‌گفت "نمي‌خواد ديني و فقه بخونين، حتي به خاطر معدل کارنامه‌ي مدرسه." جوانی‌ام خارج بودم. انقلاب که شد، برگشتم ايران. با چه شور و شوقي! اسلام برام تازه‌گي داشت. بعد حجاب اجباري شد، فشار سياسي زياد بود، نمي‌شد تو دانشگاه درس داد، چند وقت بيشتر نتونستيم بمونيم. اون راهپيمايي مجاهدا و کشتار دسته جمعي‌شون رو يادمه. چه روز وحشتناکي بود!
ـ راستي شهری جان، رفته بودم شراره رو پيدا کنم برای مصاحبه، مادر شوهرت رو ديدم. هنوز همون‌جا مي شينن؟
ـ مي‌دوني، من از ... جدا شدم، ولي باهاشون دوستم. شراره امريکاس.
مسيحا گفت: خانم شهری، گاهي فکر مي‌کنم فروپاشي شوروي چه قدر براي آقاي ... مشکل بود!
ـ کسي نمي دونه اون بيچاره تو زندان چي کشيد!
هم مسير بودیم. هنوز گاهی فکرم برمی‌گشت به صبح آن روز (روز اول متن خواندنی) که چه قدر پیش سردبیر تپق زده بودم! یک گند اساسی!
شهری شانه‌ام را گرفت: ديگه نبينم خودت رو سرزنش کني ها! قوي باش دختر! همه اشتباه مي‌کنن.
ـ آخه قرارداد من هنوز ...
ـ مال خيلي‌ها همين طوره. اگه خوب کار کني، تمديد مي‌شه. صداي زن همه‌جا لازمه. فکرشو نکن. به خودت مطمئن باش. ـ بعضي‌ها منتظرن از آدم بُل بگيرن، چهار تا هم بذارن روش، ببرن پيش رئيسا.
ـ دل من هم از دستشون پره. اما خوب دوستيه ديگه. چه کار مي‌شه کرد؟ نبايد به اين حرفا توجه کني. باید قوی باشی.
...
مصاحبه‌هام گل کرد. استخدام رسمی شدم. شهری برایم یک دلگرمی بود؛ یک ژورنالیست حرفه‌ای با پیشینه‌ی درخشان. در ایران هم مدیر مجله با احترام ازش یاد می‌کرد.
- راستی از شهلا چه خبر؟ 
ـ والا من يه نامه‌ي بلند براش فرستادم. ماجرای مهاجرت و فرزانه و ... همه چیز را براش نوشتم. جوابي نيومد. يه بار دادگاه احضارش کرد. سرِ قضيه‌ي کنفرانس برلين. ولي هنوز مجله شو در مياره.
ـ بيا تا من اين‌جام، يه بار بهش تلفن کنيم.
بعد از تلفن گفت: فکر نمي‌کني شهلا يه کمي سرسنگين و رسمي حرف مي‌زد؟
ـ چرا، ولي اون هميشه جانب احتياط رو حفظ مي‌کنه. شايد نمي‌خواس اگر کسي تلفن رو گوش مي‌کنه، فکر کنه اون با این‌جا رابطه داره. می‌خواد بی‌درد سر به مسائل "زنان" بپردازه.
- از فرزانه خبر داری؟
این را که پرسید، پلک‌ها و کمی صورتش را پایین انداخت : مبادا غصه بخوريا! مطمئن باش پيداش مي‌کنيم. شرط مي‌بندم. بايد يه نقشه‌ي حسابي بريزيم. با شهپر و فرح صحبت مي‌کنيم. فردا با گلی هم حرف بزن؛ دوستش اون‌جاست. همه رو بسيج مي‌کنيم. وکيل مي‌گيريم. از هيچ احتمالي نبايد گذشت. يه خلاصه از ماجرا بنويس. ترجمه‌اش مي‌کنیم، مي‌فرستيم همه جا؛ هر جا که فکر مي‌کنيم ممکنه بتونن کاري کنن.
نوشتم: 
"از سال ... تا کنون دخترم را نديدم...  به نظر مي رسد، او نيز امکان تماس با من را ندارد. "
...

شب آخري که شهری آن‌جا بود، تمام همکاران در رستوران اُپرا جمع شديم. شهری، غافل گيرانه، حساب همه را پرداخت.
به آمستردام برگشت. از آن‌جا پي‌گيري مي‌کرد: ماهمنير، با خانم کريمي صحبت کردي؟ ماهمنير، به شهپر زنگ زدي؟ ماهمنیر ... قوی باش.
رفتم. با راهنمایی فرح و همراهی شهپر، خانه به خانه گشتیم؛ فرزانه را یافتیم. اما دیر شده بود. برگشتم. 
نوشتم:
 شهری عزيزم
از نخستين بار، زني مطلوب يافتمت. خوش رو و خوب روي. در قبرس هر دو در تنگ پيشه‌ي خود بوديم. اما این‌جا مجال بيش‌تر بود و زيبايي سيما و سيرتت به شوقم آورد. نيک دريافتم که به علاوه، چه پرتوان و تنامندي و در حال، سرشاري از مهر.  بي‌گمان کم ياب است، ظرافت و لطافت و قوت تنيده درهم. محبت را آشکارا مي‌پراکني.
نازنين، جز همدردي مسيحا و دلداري مادر و خواهر، به خاطر نمي‌آورم اشکي را براي رنج فرازنه‌ام. اين، نه از جوشش احساسات آني، که گوياي روان نازک توست. و کم‌تر همتي به قدر تلاش‌ات به ياري‌ام شتافت.
چند عکس  برايت مي‌فرستم.  ياد  باد 
مي بوسمت 
ماهمنير 
برايم ايميل کرد:  
ماهمنير نازنين
دو روز پيش نامه‌ی دوست داشتني‌ات را دريافت کردم. و عکس‌ها را. که اگر تو برنمی‌گشتی و دوربين را از خانه‌ات نمي‌آوردي، ما آن‌ها را نداشتيم.
بايد بگويم، از نامه‌ي مهربانانه‌ات بسيار متأثر شدم. من براي پاسخ به آن، احساس ناتواني مي‌کنم. به هر حال، من هم تو و مسیحا را بسيار دوست داشتني دیدم. هنوز ماجراي تو براي من سواي خود توست. که بايد با همکاري زناني که مي‌شناسم به نتيجه برسد. مرا باور کن. اصلاً فکر نکن که کاري کردم. هيچ احساس دِين نکن. وگرنه، اين من هستم که گمان مي‌کنم کاري نکردم.
برايت دعا مي‌کنم، اگر خدايي وجود داشته باشد، براي روزي که فرزانه به تو برسد. 
با بهترين آرزوها. بوووووس
شهری
...
شهری در انتخابات حزب رأي آورد. تلفن کردم تبريک بگويم. براي همسر همکارمان، گريه مي‌کرد؛ زن جواني که همان روزها از دست شوهر و دو فرزندش رفته بود. اين خبر براي همه ناگوار بود. و شهری به گونه‌اي بي‌ريا اندوه گين بود.
و من که چند بار به استقبال مرگ رفته بودم، حالا ازش می‌ترسیدم. می‌گریختم. من مرگ را هم در آزادی می‌خواهم. دوست ندارم او مرا به خود مجبور کند. دلم می خواهد هر وقت بخواهم، خود به آغوشش کشم ... مدتی بيمار بودم. همواره در سرم احساس داغي و التهاب داشتم. دو ماهي کار نکردم. یک پزشک گفت: از گزیدن نوعی پشه، "انسفاليت" گرفتم.
ولی شهری، بيشترين کسي که، از دوستان، احوال مرا مي پرسيد، می‌گفت: همه‌ي مريضيت مال اينه که حرص مي‌خوري. حساسي. بابا ول کن. بي اعتنا کار تو بکن. تو آروم باش. بذار هر کي مي خواد سر و صدا راه بندازه. پيش اين و اون حرف بسازه. خوب که چي؟ ماهمنير، انقدر به خودت سخت نگير! ماهمنير تنها مشکل تو اينه که، به قول معروف، اعتماد به نفس نداري. دختر چرا تو اين همه فکرای بیخود می‌کنی؟  همراهت خوبه. زندگيت خوبه. به تو قول مي‌دم که بچه‌ات هم دير يا زود میاد پیشت. اگر قوي باشي، حالت خوب می‌شه.
پس از يک سال دارو خوردن و تحمل انواع آزمايش‌ها و روش‌هاي گوناگون درماني، دست آخر، ماه گذشته، دکتر دادستان طاقي (متخصص و جراح مغز و اعصاب) در پاريس حرف شهری را تایید کرد.
...
شهری بازآمد: نتیجه‌ی قوی بودن رو دیدی؟ یادت باشه، هر چه می‌خواهی باشی، اول به خودت ایمان بیاور تا دیگران همان طور باورت کنند. يک شام، از همنشینی‌هاش با شاملو و ساعدي و ... مي‌گفت. يک بعد از ظهر، راجع به "من و زن" صحبت کرديم. چند تکه را برايش خواندم. چه قدر مرا به چاپ آن تشويق کرد: این یک آلبوم بی‌نظیره!
- شهری، ما زن‌ها کمتر "آفرين" می‌شنويم که بتونیم باور کنیم.
ـ من هيچ تعارف ندارم. به چيزي که مي‌گم، اعتقاد دارم. مگه بعداً نظرم عوض شه. زود يه نسخه ازش بده بفرستم براي شراره. اون خوب تشخيص مي‌ده که ارزش يه رمان زنانه چه اندازه اس. خودت رو باور کن.
آن روز درباره‌ي خيلي چيزها گپ زديم. از دخترم. از دخترش. از کتاب شراره که چه اندازه پرفروش شده. از مادر آقاي ... : دو سه بار رفتم منزلشون. چه قدر اون پيرزن مهربون و با حوصله منو مي‌پذيرفت. انگار خودش‌ام دوست داشت با کسي درد دل کنه. آخرين بار، تو اتوبوس تجريش ديدمش. ايستگاه الاهيه پياده شد. زار و لاغر و لرزون بود.
ـ الآن پيش يه پرستاره.
حدود ساعت ده صبح فرداي آن روز، شهری تلفن کرد. با صدايي گرفته و با بغض: ماهمنير باورت مي‌شه؟ درست ديروز همون موقع که ما داشتيم راجع به مامان ... حرف مي زديم، از دست رفته! (بعد از ظهر دوازدهم دي ماه هشتاد و يک).
ـ واي نه... کي گفت؟
ـ ديشب به شراره تلفن کردم که راجع به کتاب تو باهاش صحبت کنم. اول فکر کرد من خبر دارم ...
ـ کي پيشش بود؟
ـ شانسي، برادرش رفته بوده ايران. وگرنه که هيچ کدام از بچه‌هاش نتونستن تو کشور بمونن.
شهری مي‌گريست و من، هم از اندوه شکوهمند او عميقاً متاٌثر بودم و هم از تصاويري که از نزهت الزمان در يادم تازه شده بود. عکسش را با سران کشور و نماينده هاي مجلس نشانم داده بود.
صبح فرداي آن روز، گزارشی تهیه کردم: «نخستين نماينده‌ي زن مجلس ايران درگذشت؛ تنها زني که به هيات رئيسه ي مجلس نيز راه يافت...»
خانه‌اي قديمي در الاهيه‌ي تهران، خالي‌تر از هميشه شد. کتاب‌هاي شراره در بالاي آن خانه‌ی کهن و باصفا خاک مي‌خورند. اولين زن مجلس ايران، در ميهن خود، در چه غربتي رفت!   

و دوستی با شهری تا این‌جا و امروز همراهمان آمده است. حالا واشنگتن هستم. 
 2005-11-10
عصر آسمان گرفته‌ای است. سوز سختی از صدای باد می‌آید. خبر آغاز زمستانی دیگر را آورده. مسیحا در "کتابچه" اش نوشته: حال‌ام دگرگون و نگفتنی است. تازه خبردار شدم يکی از دوستان محبوب‌ام دچار بیماری بدی شده است. مغز استخوان‌ام فرياد می‌کند. زندگی رشته‌ای باريک است که هر لحظه ممکن است پاره شود.
برایش کامت گذاشتم: امروز با دنگ دنگ آونگ مرگ بیدار شدم. سرتاسر ستون مهره‌هام تیر ‌کشید. نفسم چنان تنگ شده که نای آه هم ندارد. او نزدیکترین دوست در دوری است. نگو که خبر حقیقت دارد. 
پاکت سیگار خالی می شود. می‌کوشم به رویم نیاورم. .برایش ایمیل می‌کنم: شهری جونم من دارم می‌رم تهران. کاری نداری؟... 
 ولی من با تو کار دارم شهری جان! خواهش می‌کنم قوی باش.
مگه نگفتی "اگر قوي باشي، حالت خوب می‌شه"؟

November 11, 2005 4:04 AM

 نظرها

ص.ر.ن

....it's still in my heart

از ماه منير, مهلا ايد.....
ماني....

با تو وفا كردم, تا به تنم جان بود....

..shod khazan January 9, 2006 6:05 AM

سلام
مطالب متاثر کننده بودند اما دو سوال:
1-مگه نه سنگسار از دوره پیامبر بوده ؟ مگه نه اینکه حضرت علی(علیه اسلام) اونو اجرا می کرده؟ خب حتما یه حکمتی تو بوده دیگه . درسته که وحشیانه به نظر میرسه اما زشتی عملی که این گناهکاران انجام دادند و زخمی که بر دل شوهرانشان زده اند چی میشه؟
2-آزادی را در چه میدانی؟

صادق November 17, 2005 10:40 AM

سلام
در سفر سلامت.
تمام داستانت را خواندم. تراژدي مينويسي.
داستان ناديا(پست پاييني) هم خيلي نگرانم كرد آنرا در پژواك خاموش ميگذارم.موفق باشيد.

احمدپور November 16, 2005 10:28 PM

ماهمنير عزيزم بيشتر دلم برايت تنگ شد

وحيد November 13, 2005 11:48 AM

سلام ماه منير عزيز كوتاه زماني است كه به جمع خواننده هاي نوشته هاي قشنگتون پيوستم. با اجازتون لينك شما رو تو بلاگم گذاشتم. پيروز باشيد.

saye tanha November 13, 2005 6:05 AM

ماهمنير عزيز نمی دونی اين متنت چقدر برای من نكته داشت.تاثرت چقدر هوشمندانه نكات پيچ در پيچ را تاكيد می كنه.خيلی مواظب خودت باش.در دل خواننده هات جا داری...

فريبا November 11, 2005 12:25 PM

ماه منیر عزیز......

sibil November 11, 2005 12:15 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)