« به جواد | صفحه اصلی | يک دوست »

November 6, 2005

بر مزار نادیا

بار دیگر و این بار با نادیا، سنگسار شدم. خودسوزی کردم. شیشه‌ی قرص را تا آخرین حب سرکشیدم. خود را حلق آویختم. 

بخشی از "من و مرد"، شاخه ای است در دستم. آن را بر مزار نادیا می نهم.

 چه روی سرم کشيده‌اند؟ چشم بازتر نمی‌شود. پرز گونی کورم می‌کند. از روزنه‌هايش چه می‌بینم؟ تکه, تکه. عکس‌هایی که قیچی و کنار هم چیده شده‌اند. مربع, مستطیل ... این‌ها مردمند؟ مسلمانان؟ خانواده‌ام کجا هستند؟ فرزانه‌ام چه می‌کند؟ آخ خ خ. چه به شانه‌ام خورد؟ چند دقیقه قبل, امام جماعت مسجد سخنرانی می‌کرد؟ این آيه‌هاي قرآن است که از بلندگو پخش مي‌شود؟ این‌ها که تکبير می‌گویند مؤمنند؟ درد توی دست راست می‌پيچد. چه می‌خواهد؟ چه می‌جوید؟ چرا دست چپم تکان نمی‌خورد؟ زیر خاک گیر کرده. این دست‌ها مگر چه کردند؟ ضربه‌ای دیگر. گونه گرم می‌شود. گرما به پایین راه افتاده. در شیار گردن جاری شد. آی ی ی. پیشانی سوز می‌کشد. ابرو خیس می‌شود. گودی چشم گر می‌گیرد. من که گریه نمی‌کنم. گونی می‌چسبد به پوست. صورت نعره می‌کشد: چرا باید زیر گونی و سنگ مدفون شوم؟ این چشم‌ها. ابروها. گونه‌ها. گونه‌های برجسته‌ي خاله رضی سوخت؟ چشم‌های آبی فرزانه را موج برد؟ ابروهای کمان ننه لیلا زیر خاک پوسید؟ این چشم‌ها گناه دیده‌اند؟ دیدند که لب تبسم زد؟ انگشت شسصت دست راست, دستگیره را فشار داد. در ماشین را باز کرد. خانم شما هر شب برای ابروهای خودتان اسفند دود کنید. دود در خانه پر شد. خانه‌ام آتش گرفت؟

 بوی دود می‌آید. چشم‌های شوهر باز می‌شوند: خدیجه؟ زن. کجایی؟ صدایی نمی‌آید. لحاف را کنار می‌زند. بچه‌ها خوابند. خدیجه است يا رضي؟ عضله‌ها جمع می‌شوند. پاها می‌ لرزند. بدن به زحمت خود را روی دو پایه نگه می‌دارد. می‌رود لب پنجره. فقط پنجره‌ی دست شویی روشن است. آن طرف حیاط. نور لامپ نیست. کم و زیاد می‌شود. دود همراه ترق و ترق سوختن، از درز در به حیاط می‌خزد و بعد به اتاق. مرد بیرون می‌دود. در دستشویی باز نمی‌شود. از داخل قفل است. مشت. لگد. فایده ندارد. گلدان می‌خورد به شیشه‌ی بالای در. خرد می‌شوند. هم شیشه و هم گلدان. وای نزن نامرد! راحتشان بگذار! خاله و شمعدانی‌ها را. آن ها تازه جان گرفته‌اند. خاله قلمه زده. بذر لاله عباسی‌ها را خود خاله کاشته. اطلسی‌ها را با همان دست‌هایش آب داده. حالا جلوی دهان را گرفته تا فریاد بیرون نزند. آن تن بلورین حالا نخی است میان شعله‌ی شمع. سوخته. سیاه. دست مرد از وسط شیشه‌های نوک تیز داخل می‌رود. چفت را باز می‌کند: رضي چه کردی؟ خاله می‌افتد. شوهر بازوهای زن را می‌گیرد تا بیرونش بکشد. از بدن که سال‌ها بهره برده، حالا چه به دست می‌آورد؟ از تن جدا می‌شود. در دست می‌آيد. پیراهن سوخته و پوست. دست مرد جز می‌گیرد. آب پاش گل‌ها کنار باغچه کز کرده است. آب, دوش می‌شود روی زن. چند چراغ روشن می‌شوند. سید چی شده؟ چه خبر است؟ به دادم برسید. زنم آتش گرفته. آمبولانس خبر کنید.

کسی داد می زند آمبولانس خبر کنید. چرا این صدا این همه آشناست؟ پرسیدم فرزانه کجاست؟ صدای گریه می‌آید یا خنده؟ این همه همهمه برای چیست؟ سنگی دیگر به پشت سرم می‌خورد. دست‌هام هنوز زور می‌زنند. گونی قلوه کن شده. چشم راست بیرون می‌زند. حالا بهتر می‌بینم.. توی سنگر هستم. حلقه‌ای از سنگ و خاک. و در شعاعی دورتر, دایره‌ی مردم. بعضی چشم‌ها تنگ شده. با ترحم می‌نگرند. برخی دهان‌ها باز مانده. از حیرت. بعضی دست‌ها روی صورت. ناگهان بر سر می‌رود. مانع سنگ‌ها می‌شوند. در برابر قلوه سنگ‌ها جا خالی می‌دهند. کاری را می‌کنند که من باید بکنم. مگر می‌توانم؟ قاضی گفت اگر خود را از گودال بیرون بکشم, نجات پیدا می‌کنم. اگر از سنگ‌ها و قبرها بگریزم.

November 6, 2005 4:51 PM

 نظرها

من ناديا واي از بي كسي نمي دونم كسي منظورم را مي فهمه

نادیا May 26, 2006 8:34 PM

very nice. you're site is very helpful. my parents didnt told me about it: http://www.thebritishmuseum.ac.uk/visit/history.html , when Game Create Round Bet thins that excited you at 14 , Faithful, Standard, Coolblooded nothing comparative to Profound think that will make relief

jonathan taylor November 19, 2005 4:37 AM

Your site is exactly the kind of sites which make the net surfing so fun. my parents didnt told me about it: http://www.thebritishmuseum.ac.uk/visit/history.html , when Tournament is Game it will Bet Cards substances that cure you , Tremendous Round is always Small Soldier substances that cure you

Christian Williams November 18, 2005 4:22 AM

حکایت هرروزه.فرقی نمی کنه کجا٬ فرقی هم نمی‌کنه چرا.
اصلا هم مهم نیست. کک کسی هم نمی‌گزه.
خودسوزی؟ گناه‌کبیره‌است!!!‌دلیلش؟ دلیلش هم گناه کبیره‌است!!
گناه؟ صاعقه!
آدم؟مهمه مگه؟

جواد - ق November 7, 2005 7:12 PM

دلم گرفت.

ناشناخته ها November 7, 2005 12:54 PM

مدتي است به اين فكر مي كنم چه حكمتي است كه انگار هر چه مسلمان تر خشن تر، بي روح تر، و... يه چيزي تو مايه هاي آدم آهني خودمان!

حامد November 7, 2005 12:03 AM

بی نظیر بود نوشته ات.
لینکش را گذاشتم

سرزمین رویایی November 6, 2005 7:42 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)