« از مسیحا | صفحه اصلی | کشتن توهین است یا فیلم مستند نشان دادن؟ »
November 13, 2004
کمی در حکمتِ کافری و احوالاتِ اين روزها
چندی پیش شنیدم که استاد بزرگواری دربارهام گفته «او که در کیان چادری بود!». حق دارد، گرچه او را نمیفهمم.
بگذار بگویم که شانزده سال هر صبح با صدای قرآن پدر بیدار شدم و شب با دعایش خوابیدم. در هجده سالگی با صلوات و حمد و سورهی مادر به خانهی نابختی رفتم. هفت سال و نیم عروس خانوادهای بودم که هر بار نماز و روسریام، مایهی به سخره گرفتن و تقبیحام بود و هزار درد سر دیگر تا حتی هنوز. هرچند ناگاه راه گریز را شکستن همهی آبروداریها دیدم، این بار خودخواسته و نه از اجبار یا لجاجت، به سختی به دین متوسل شدم. سپس اما به بازخوانی همهی آموختهها پرداختم و سال 76 ، نه 79 که از ایران خارج شدم، از اساس خود را رها یافتم.
باری، بر همنسلان و همفکرانِ مادرم - اگر گمان کنند غرب مرا از پردهی عفت برون آورده - خردهای نیست؛ چه، در ایران هم از سودهای سر زیر حجاب خبری نداشتند. ولی نماد روشنفکری دینی ایران چرا این گونه تغییر را به ذم یاد میکند؟ چرا ما این همه از تحول در عمل می هراسیم و آن را بیثباتی میخوانیم؛ درست به خلاف همهی کتابها و آموزشها که تعصب و یک جا ماندگی را یکسره شماتت میکنیم؟ چه بسیار پیشرو و جسور در گفتار دیدهام که در رفتار درست همان میکند که پیش از صدور تئوری تندش میکرده و همانگونه میزید که پدران و مادران زیسته بودند. یادم هست روزی در همان کیان، بحث مشهور ممنوعیت «دوچرخه سواری دختران» مطرح بود. دوست نازنینی، که با هزار تاسف هم اکنون و هنوز پشت میلههای اوین مانده، در عین دفاع از «آزادی زنان»، گفت :«حالا خداییش منم هیچ وقت راضی نمیشم دخترم تو خیابون دوچرخه سواری کنه»! این است که همه درجا میزنیم.
به گمانم تفاوت «بی بند و بار»ی چون من با بزرگان روشنفکر، یکی در همین است که اگر من در کوته نظری به این نتیجه رسیدم که این دو نخ موی روی سرم، باری بر این دنیای به این کلانی نیست و یک وجب پارچه سیاه بر آن دردی از دنیای اسلام دوا نمیکند، اگر از سرم سرید، باکیم نیست که مادر و استاد چه گویند. گو آنکه «دین»ام را از مادر دارم و «بی دینی» را بیش وپیش از هر کس مدیون کلاسها و کتابهای همان استادم. زندگانی و توفیقش پاینده.
***
عجیب از رغبت نوشتن و حروفچینی بازماندهام؛ شاید از بس حرف ناباب میخوانم. مسیحا میگوید از تبعات ژورنالیسم، همهچیزخوانی و سطحیخوانی است، به جای ناب و عمیقگزینی. شاید هم خیال میکنم لُب سخن را در رادیو میگویم. پس گفتم پهنهی جهان و جهانداران را وانهم و از دنیای کوچک دل خودم بنویسم. هیچ نکردم؛ حتی همان درازنویسیهای شبها در دفترچه مشق. گاهی هم از بس حرف داری، زبانت بند میآید.
هر روز یک طرح رمان به ذهنم هجوم میآورد، قالب میریزم، چارچوب میشکنم، شخصیت راه میاندازم، میبخشم، انتقام میگیرم و هزار گره میگشایم. گشوده که نمیشود، هنر دیگران را در خودگویی و دروننویسی بازمینگرم. و این است که هزار بار درجا میزنم؛ هزار بار.
و در این میان فکر مونا، فرزانه، مامان، امین، مصطفی، فاطی، ... و خواهران و برادران دیگرم، مگر آنی آسوده میگذاردم؟
بدتر آنکه جغرافیای لذتم چنان تنگ شده که به هیچ میماند. یک دو شب پیش به مرحمت دوستان به کنسرتِ Sting رفتیم. خدا کند از من عکس یا فیلمی نگرفته باشند در حالی که گوشهام را که مدتهاست تحمل صوت بلند ندارد، گرفته بودم و چشمهام را که مدتهاست به اندک آلودگی هوا و نور تند میسوزد، بسته بودم و پاهام را که مدتهاست تاب اندک سرما ندارد، به زانو کشیده بودم. بی انصافی نکنم، تنها عایدیام مصرع مکرر و معروف یکی از آهنگهای خواننده بود: «خودت باش، گفتهی دیگران چه اهمیتی دارد؟».
***
از مهناز سپاسگزارم که علاوه بر دیگر یادگارهایش، دفتر سوم مجموعه آثار احمد شاملو؛ ترجمه ی قصه و داستان های کوتاه را نیز برایم گذاشت. در این چند روز تعطیلی مشغولش بودم. بنازم به شهامت روشنفکری عملی شاملو. اکنون این پرسش را به میان نمی آورم که شاملو چه گونه بر چندین زبان چنین چیره بوده - بی آنکه حتی توضیح دهد مثلا فلان داستان از زبان ژاپنی یا فرانسه، را از برگردان انگلیسی به فارسی ترجمه کرده - سرانجام کار اینجا برجسته است که در این کتاب مجموعهای هرچند ناقص از فرهنگهایی متفاوت به گوارایی گردآمده. دستش مریزاد.
نخستین رشته داستانها از Erskine Caldwell، 1903-1978، است.
هراندازه داستانهای ارسکین کالدول، نویسنده ی امریکایی برایم لذیذ و جذاب بود، نوشته های ریونوسوکه آکتاگاوای ژاپنی برایم بیگانه و افسانهپردازی آنهم از جنس عجایب آسایای دور نمود. این البته سهل است؛ ما که در غربیِ شرق به شمار میرویم، با یک قدم شرقتر از خودمان چه قدر ناآشناییم. زبان یک بچهی مدرسهای امریکایی را بهتر میفهمیم تا فارسی همسایگانمان مثل افغانها و تاجیکها را. سوای عدهی نادری که بر یگانهگی فارسی زبانان اهتمام دارند، عموم مردم به نسبت، چه اندازه اینها را میشناسند و چه قدر غرب را؟
ویلیام، پسرک ده دوازده ساله که با مادر و پدر خود و کاکا سیاهشان در ایالت جورجیا در سطحی متوسط بلکه پایین اقتصاد آن روز امریکا زندگی میکند، با زبانی شیرین و شیوا و بدون کوچکترین توهینی به کسی، چنان محسوس و ملموس ستمی را تصویر می کند که جامعه به همهی افراد و مردان بر زنان و سفیدان بر سیاهان روا میدارند. گمانم صد مقاله و فلسفه به این گوارایی نتواند چنين کاری کند. ویلیام به ویژه پدر، سمبل حاکمیت را مظهر بلاهت و البته ادعا معرفی میکند. گرچه ظاهر داستانها چیزی جز پاره خاطرات طنز آمیزِ درون همان چاردیواری خانهشان نیست.
هرچند کالدول در فن داستاننویسی جای حرفی باقی نگذاشته، شاملو نیز با همان توانایی، با بازآفرینی زبان این نوجوان امریکایی، چیرهدستی شگرفش را بر زبان فارسی هزارباره ثبت کرده؛ آنهم، به نوشتهی مقدمه ی کتاب، هنگام جوانی و دورهی روزنامه نگاریاش.
از دیگر داستانهای خواندنی کتاب، «دست به دست» از Victor Alba ، دیگر نویسندهی امریکایی است. زبان حال یک جاعل گذرنامه در زندان. در این سبک ویکتور آلبا، شخص اول، راوی، نویسنده و دانای کل را در داستان نمیتوانی به آسانی تمیز دهی. ریزبینیها و نکتهسنجیهایش در محتوی هم جایگاه خود دارد: «یک سلول چیزی غیر از یک در بسته نیست.» (ص 243 ). «احساس عمومی و کلی، قبر هوش و فراست آدم است.» (ص 244). «این خط ها مال چیست؟ ... بالاخره باید وجودش یک علتی داشته باشد... آدمی که روزی هزار بار پایش را روی این خطها می گذارد، عقب این علت نمی گردد.» (همان).
خلاصهی افسانهی بسیار گیرای «چهگونه سیاهها از سفیدها جدا شدند»، روایت نویسندهی فرانسوی از فولکلور افریقایی را بعد مینویسم.
اما برای اینکه پا بر حق نگذارم، کلامی هم در داستانهای ریونوسوکه آکتاگاوا از حکمت شرق دستگیرم شد و آن این که «در قلب هر آدمیزادهیی دو احساس متضاد هست: به هنگام شوربختی، دیگران همه با ما هم دردی می کنند. چنین نیست؟ اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروزمند درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو درآوریم و به نوایی برسیم، همان کسان که هم دردان روزگار تیرهبختی ما بودهاند در خود احساس تاسفی میکنند و چه بسیار که راهی میجویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بیآنکه خود آگاه باشند در ژرفای روحشان احساس حقد و کینه نیز میکنند.» (ص 198 ).
November 13, 2004 12:55 AM
نظرها
امين عزيزم
البته در باره محکوم کردن فرزانه هزار بار تا کنون انگشت افسوس و پشيماني گزيده ام و نه فقط به اين سبب، که بيش از اين، جان ها داده ام و اما به اميدها مانده ام هنوز که اين آسان تر از رفتن نيست.
اما سخن اين است، شايد هم به گزاف، که وقتي پديده اي را تقبيح مي کردم، واقعا ان روز يقين داشتم که آن امر ناشايست بود. و اگر به باوري رسيدم ، کوشيدم به همان شيوه عمل کنم. نه آنکه به زبان علني و مشخصا از يک مورد ويژه، مثال يادداشت من دوچرخه سواري زنان بود، دفاع و به عقيده و عمل ، به اذعان خود آن دوست، کاملا به عکس باشم.
با اين توضيح، اما در هر دو مورد سخنت را مي پذيرم.
ماهمنير مختصر November 15, 2004 1:02 AM
باید قبول کرد که زور اون جو حاکم ایران به عقاید شخصی ما می چربه. یادم نمیره وقتی فرزانه موهاشو خیلی خیلی کوتاه کرده بود چطور دوتاتون بهش حمله کردید. پس حق بدیم به کسی که دوست نداره دخترش تو خیابونای تهرون دوچرخه سواری کنه.
امین November 14, 2004 8:07 PM
ماه منير عزيزم مشكل گذشته نيست كه بر دوش تو سنگيني مي كند. مشكل اين سنت ها و فرهنگ ايراني-اسلامي است..مهم اين است كه خودت به نتيجه يي رسيده يي و راهت را انتخاب كرده يي.
ترزا November 14, 2004 4:55 PM
البته من سخن مهدی را به درستی درک نمیکنم. ما چيزی نيستيم جز بار گذشتهای که مدام سنگينتر میشود. هيچ ربطی هم به مهاجرت و زن بودن و حساس بودن، ندارد. هيچ کس هم نمیتواند از بار گذشته خودش را بتکاند. اما موافقم که نوشتن، بهانهی خوبی است برای زيستن.
مسيحا November 14, 2004 6:57 AM
چقدر بار گذشته روی شانه های تو سنگينی می کند. شايد چون هنوز تازه مهاجرت کرده ای. شايد چون زنها بيشتر از مردها به خاک و خانواده و عزيرانشان علقه دارند. شايد چون بيشتر از ما به حرف ديگران حساس اند. اينطور تربيت شده اند. نمی دانم. ولی می دانم که بايد از زير اين بار خود را تکاند. نوشتن چاره گر مهمی است. رمان باشد يا خاطره باشد يا نامه باشد يا وبلاگ. خوب است که اين مختصر اين بار مطول شد!
بيشتر بنويس. اين درمان همه ماست.
مهدی November 13, 2004 4:27 AM