« داستانهای دنباله دار کیهان | صفحه اصلی | هر دم از این باغ بری می رسد »

December 17, 2007

روابط نامشروع کل کیان با کل جهان

مَخلص ماجرا:
روزگاری، مردی برای زنی نقش می‌زند: "من تو را دوست دارم."
اما قانون اسلامی-ایرانی اجازه‌ی وصلت نمی‌دهد.
سرنوشت‌، زن را به دوردست ها می‌برد و سپس خود، برای رقم زدن بختی دیگر، سویی دیگرمی‌رود.
سال‌ها بعد، مرد، این‌بار از بلندگویی به نام "رادیو" به زن می‌گوید: "من تو را دوست داشتم."
اما فاصله‌ای به قطر کره‌ی زمین امکان وصلت نمی‌دهد.
ماه‌ها بعد، غریبه‌ای حکم می‌دهد: وا اسلاما! روابط نامشروع دو نیم‌کره کشف شد! همه را گردن زنید!
همه سکوت می‌کنند.
سرنوشت نوشت: نمی‌دانم.
زن به سرنوشت پیغام داد:
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد

کیهان: پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۶
http://www.kayhannews.ir/860922/3.htm#other306

جواب مهدی خلجی به کیهان
http://radiozamaaneh.com/special/2007/12/post_352.html

پاسخ من به کیهان
http://radiozamaaneh.com/special/2007/12/post_354.html

گفت وگو با باسم رسام
http://www.radiozamaaneh.com/morenews/2007/05/post_707.html

کیهان: یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۵
http://www.kayhannews.ir/851220/2.htm#other208

به یک خواننده‌ی زمانه
"علیرضا" ی عزیز
من، به جای مهدی خلجی، تأیید می‌کنم که: بله، قرارداد رسمی ازدواج ما رسماً فسخ شده است.
اما در جای خودم اصلاح می‌کنم که: این طلاق حدود چهار ماه پیش انجام شد و نه دو سال پیش. حتی "متارکه" ی ما، به یک سال و نیم نمی‌رسد.
و می‌افزایم: نه تنها برادران کیهان (بنا به قاعده‌ی شغل شریف‌شان) و آقای خلجی (بنا به قاعده‌ی عاشق شدن و خواستگاری و ازدواج و بیش‌از هفت سال زندگی ِبیست و چهارساعته مشترک و هوشمندی و فراست) از ماقبل و مافی و مابعد آن ازدواج مطلع‌ند و بلکه بر ریزترین جزئیات آن وقوف کامل دارند، که حتی از شمای خواننده‌ و شنونده‌ی گرامی رادیو زمانه نیز، آن "سرّ نامشروع" را نپوشاندم؛ همان گفت‌وگو با باسم رسام که تنها سند یا دستاویز "دستگاه مقننه-قضائیه-مجریه و تحقیقاتی- تبلیغاتی- مطبوعاتی کیهان" شد برای اثبات "روابط نامشروع" نه فقط من و باسم، بلکه کل کیان با کل جهان!

December 17, 2007 8:59 AM

 نظرها

حق دارید شهروز عزیز
اکنون در بازخوانی، تلخی یا تندی در پاسخ پیشین می بینم. انگار محتوا و جنس کلمات شما شبیه کسی بود که دائم مرا به سکوت توصیه می کند؛ کسی که من، جز این مختصر، ابزاری دیگر در برابرش نداشتم؛ تاخت و سوخت و سوزاند و می گوید همین هم نگو. کسی که به گفتن عادت داشت؛ هرگز نخواست بشنود.

حال شما بگو
من می شنوم. تمرین می کنم
ممنون از همدلی

ماهمنیر مختصر January 15, 2008 4:04 PM

ماهمنير گرامي
منظور شما را از آشنا بودن كلمات و لحن نفهميدم.
راستش از قبل از بازتاب آن مقاله كيهان در زمانه اسم شما را هم نشنيده بودم و پس از آن بودم كه كمي پيگير كارتان شدم.
لحن پاسختان عصبي وبه عبارتي aggressive است.بسيار متاسفم كه باعث ناراحتي شما شدم.قصد اين نبود.
قصد همدلي با دوستي نا ديده در آن سر دنيا بود و هست كه كه عده اي بي شرمانه و دون صفتانه كمر به هتك حيثيت اش بسته اند.
دوستي كه حرفي براي گفتن دارد.
تا ميتوانيم بايد تمرين شنيدن كنيم

شهروز January 15, 2008 12:31 PM

شهروز عزیز
۱. کلمات ت و لحن ت خیلی آشناست

۲. اگر مرزی روشن بین دو امر "صداقت و زندگي خصوصي " می شناسی، بسیار مشتاقم از آن مطلع شوم. به نظرم، این سئوالی نیست که جوابی کوتاه یا قطعی داشته باشد. من هم یک جوینده هستم

۳. وب سایت شخصی "من" یعنی: هر چه "من" بخواهم، به هر سبک که "من" بپسندم و تا هر اندازه که "من" مایل باشم در آن می نویسم. این با پرسش و پاسخ بسیار متفاوت است
با این حال، "شما" می توانی بپرسی؛ "من" تا جایی که به دیگری آسیب نرساند، جواب می دهم. محک تجربه را به میدان آور

۴. از دیگر نظرهات هم ممنون

ماهمنیر مختصر January 13, 2008 9:29 PM

ماهمنير گرامي
راستي مرز صداقت و زندگي خصوصي كجاست؟
يك وب سايت تا كجا ميتواند شخصي باشد؟ يعني من ميتوانم هر سئوالي را از شما بپرسم؟و شما به زعم شخصي بودن وب سايت به من جواب خواهيد داد؟ بايد محك تجربه آيد به ميان.
به درك شما از رمان احترام ميگذارم و اينجا مسئله سليقه مطرح نيست كه كج و راست داشته باشد.
آنچه شما نگاشته ايد را كم وبيش خوانده ام. برخي را يك كار زورناليستس خوب ديدم و ارتباط بين آن نوشته ها و رمان نو...؟
اگر اين قدرت را در خود حساس ميكنيد كه ميتوانيد رمان بنيويسيد.بنويسيد.
باور كنيد ما ايرانيها تربيت و ظرفيت خاصي داريم نمي خواهم بگويم محدود. شما تا بحال كدام داستان شاخص از يك نويسنده زن برخورده ايد كه جزئيات عشقبازي اش را با يك مرد جهت اظهار تمايلات نفساني بنويسد؟در مردهايش هم نادر است.فقط مسئله سانسور نيست.
‍ژان پياژه از كله گنده هاي روانشناسي كودك ميگويد كه ۷۰% شخصيت ما تا ۶ سالگي ساخته ميشود.
ميبخشي كه پر گوئي كردم.

شهروز January 10, 2008 7:14 AM


Dade Man
انگار که هیچ وزنی ندارد. خنک و سبک، باد از پنجره به داخل اتاق می وزد. پوستت را قلقلک می دهد. در برت می گیرد و می رود تا نا کجا آباد پنجره ی ، اتاقی ، خانه ای، شهری در آن دور دست بعید... سکوت سنگینی است. شب هیچ صدایی ندارد و اگر این یک نم باد هم نبود گمان می کردم که رفته ای به هپروت . لخت وعور در گوشه ای نشسته ای، انگار که تازه از مادر متولد شدی. به همان عریانی و گیجی که یک کودک، از زهدان مادر به بیرون پرت می شود و جهان را تجربه می کند. اما نه، فکر کنم که بند نافت به جای دگری گره خورده است.اینجور که تو ریه هایت را پر مرگ می کنی خبر از اتفاق شومی است . چیزی نمی گویی. حرکتی نمی کنی. گاه گداری پلکی می زنی و باز چشم هایت را می بندی. عرق کرده ای، پیشانیت خیس خیس است. پکی به سیگارت می زنی و نور اندکی، اتاق را روشن می کند. دودش را می بلعی و نفست را حبس می کنی، آنقدر طولانی که انگار آخرین نفس است. سرت گیج می رود، صدای بوم در آن می پیچد وگوشهایت سوت می کشند، مویرگ ها یت پر شده، خون آلوده به سلول های مغزت رسیده و آنها را یکی یکی خاموش می کند. می کشد، درست مثل لامپهایی که پشت هم می ترکند و با هر خاموشی، خاطره ای، چهره ای نابود می شود.اما خودت هم می دانی که بی فایده است. همه چیز تنها برای چند ثانیه محو می شود و دوباره بر می گردد؛ روشنتر، واضح تر و نزدیک تر. آدمها ، چهر ها، روزها، خاطره ها... تمامی ندارد، تمامی ندارد...از کجا شروع شد؟ باچه کسانی؟ به چه بهانه ای؟ در کدام ساعت نحس؟ یادت نمی آید؟ شاید هم می ترسی که برگردی ، برگردی به عقب و دوباره بخیه های ذهنت، زخم باز کند . هنوز ساکتی، دهانت تلخ است.نفست را بیرون می دهی و دود اندکی چهره ات را می پوشاند. باد پیشانیت را خنک می کند و تو خیس عرقی، چشم هایت را می گشایی، هیچ چیز در آنها نمی بینم، نه رویایی، نه خشمی، نه عشقی، نه نفرتی، تنها خط باریکی از یک قطره ی اشک به روی پوست صورتت سر می خورد و لبهای کبودت به ناگاه می لرزد...

بی نام January 3, 2008 6:02 AM

شهروز گرامی
اساساً وب یا سایت شخصی، و به ویژه این مختصر، برگی است از دفترچه‌ی خصوصی‌نویسی‌ها. و نه یک رسانه‌ی عمومی.
قصد دخالت دادن کسی را ندارم.
اما اگر در را به روی دیگران نبستم و همه می‌توانند این صفحه را بخوانند، موجب نمی‌شود گونه‌ای دیگر بنمایم یا از "خودبودن" پرهیز کنم.
من به رمان علاقه‌ی بسیار دارم. این ژانر نوشته را به نوعی نماد و نمود مدرنیته می‌دانم در ادبیات. درک من از رمان مدرن "بیان غیر شاعرانه‌ی خود" است؛ تعریف کردن حالات و عوالم درونی در مسیر یک ماجرا و قصه‌ای شخصی و به دور از تشریفات و تکلفات زبانی.
به هر روی، هرکسی پسند و ذائقه‌ای دارد. می‌توانید این روش را هم بگذارید به حساب کج‌سلیقه‌گی من.
.

ماهمنیر مختصر نویس January 2, 2008 8:11 PM

آنچه نوشته ايد به زندگي خصوصي شما مربوط مي شود و به كسي مربوط نيست.
با كسي رابطه اي داشتيد يا نداشتيد به خودتان مربوط است.ازدواج كرديد به خودتان مربوط است.جدا شديد به خودتان مربوط است.
شما در داخل كردن ديگران به زندگي خصوصيتان كم كم داريد به جا هاي باريك نزديك مي شويد.
تقاضاي كفايت نوشتجات را دارم!

شهروز January 2, 2008 12:30 PM

ما كه بالاخره نتونستيم فايل صوتي شما را بشنويم...

یک نفر December 25, 2007 9:58 PM

"یک نفر" عزیز
و دیگر دوستان گله مند از بازنشدن فایل های رشته برنامه ی "جنسیت و جامعه"
ضمن تشکر از اطلاع رسانی و توجه شما
توضیح امروز دبیر فنی سایت رادیو زمانه را به شما منتقل می کنم:

"مساله کامنت در اکثر پست های شما (ماهمنیر) حل شد و اگر موردی از قلم افتاده بفرمایید تا رفع شود

و اما در مورد فایل صوتی؛ این مساله ناشی از انتقال سرور سابق فایلهای صوتی است که منجر به عدم دسترسی به فایل های قدیمی شده است.
اجازه بدهید بعد از یافتن راه مناسب
راه حل نهایی را بگویم"

ماهمنیر مختصر نویس December 23, 2007 4:28 PM

سلام خانوم ماه منير، متاسفانه من نتونستم مصاحبه رادیویی شما را با آقای باسم الرسام بشنوم. چون لینکی که شما گذاشتی باز نمی کنه... می تونید من را راهنمایی کنید. ممنون می شوم

یک نفر December 23, 2007 2:18 PM

Hi, thanks for clarification.
Why are you lowering yourself to the level of Keyhan? Is there anybody who does not know how low Keyhan is? Dar khaneh agar kas ast yek harf bas ast.
What ever happened between you and your ex-husband is between you and him.Please do not throw every thing out in the sunlight.It is nobody's business.You have already said enough. Please enghadr kesh ra nakesh ke pare beshe.Enough is enough.
Also an ex-talabah has to prove he is an ex-talabah by his deeds. ... and many others were also ex-talabah. Wish you success and happiness.

Fozoul December 22, 2007 6:33 AM

به دوست عزیز Fozoul December 17, 2007 11:26 PM
. 1. البته با شما موافقم که هر چیزی بهایی دارد؛ از جمله آشکاربودن
2. من نیز از زاهدانی که هزار رنگ و ریا پشت پشیمنه‌پوشی ِخود پنهان دارند، انتظار تمجید و تحسین نداشتم.
3. درست است: دیگران دامن تر خود را توی پستوها می‌پوشانند و من بر آفتاب افکندم.
4. البته، یادآور می‌شوم که موضوع‌های باسم و خلجی، تا کنون دو فایل کاملاً جدا بودند. هیچ وقت، هیچ جا، هیچ کس، حتی خلجی، مدعی نشده بود که طلاق من و او هیچ‌گونه ربطی به باسم داشته باشد؛ هیچ.
5. ولی گویا بعد از این همه مدت، مقاله‌ی کیهان مایه‌ی الهام آقای خلجی هم شده است، فرصت غنیمت شمرده، سکوت نکرده، بلکه با یک کلمه کاملاً سیاست‌مدارانه‌ی "نمی‌دانم" درمورد من (همسر قبلی‌ش) با کیهان هم‌نوا شده تا خود را از مخمصه‌ای چندساله خلاص کند؛ گوی خیانت را به زمین من انداخته، خود را از موضعی والامقام به مسائل مهمتر مشغول نشان داده است!!!
6. چنان که قبلاً هم نوشته‌ام، ابراز مهر باسم مربوط به حدود سیزده سال پیش در ایران است. چند سال بعد از آن، من با خلجی، یا به قول شما طلبه‌ی سابق، ازدواج کردم. مصاحبه با باسم هم یک سال بعد از جدایی من و خلجی انجام و پخش شد.
7. در مورد "مرز شفافیت و حریم خصوصی" و خرده‌هایی که از این جهت بر من گرفته‌ شده، امیدوارم به‌زودی یادداشتی بنویسم.
8. به هر روی نظری قابل تأمل دادید و متشکرم
9. از دیگر دوستان نیز سپاسگزارم

ماهمنیر مختصر نویس December 21, 2007 6:39 AM

ماه منیر نازنین.
نبینم ناراحت باشی.
همیشه فردا یه روز دیکه ست.

نسیم December 20, 2007 10:15 PM

ماه منیر نازنین.
نبینم ناراحت باشی.
همیشه فردا یه روز دیکه ست.

نسیم December 20, 2007 10:15 PM

آخرش هميشه همين ميشه متاركه...........................................................................................................................................

سعید December 20, 2007 8:35 PM

برای دوستان و مخاطبان غريبه و آشنايی كه در وهن سكوت دست پا زدند و لام تا کام هیچ نگفتند - متاسفم - همین و باقی همه تقدیم تو باد...

مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنی است
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدیشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

"احمد شاملو"

محمد رضا December 18, 2007 4:11 AM

سلام
اوه ه ه ه ه چه حکایتی شده این ازدواج و طلاق!!؟؟
راستی کیهان به سراغ کسان دیگری که در رادیو فردا باهاشون مصاحبه کردی نمیره؟ نمیخواد امثال ما را نیز جاسوس معرفی کنه؟ به هر حال ماکه دم دستشان مشغولیم...

احمد... December 18, 2007 2:29 AM

Hi, I am new to your site and do not know the full story. You sound very bitter about your divorce and apparently you did not agree with it.
Now did that radio interview with Rassam happened while you were married to Mehdi? If so what did you expect an ex-talabah would do? Not only an ex-talabah but any Middle East man would do?
Be honest with yourself. There are personal secrets in our minds that should never come out and if they did we have to accept the consequences.
Apparently you went public with one of these secrets and had to pay for it.
The trade off is that many people praised you for this act. So get on with your life and try to forget about it at least in public.

Fozoul December 17, 2007 11:26 PM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)