« عيدي | صفحه اصلی | مصائب انسان »
April 8, 2004
به کجا چنين شتابان؟
مسيحا مي گويد چيزي بنويسم. راستش مختصرنويسي از ابتدا با پي گيري او راه افتاد. گفتم هذيان هاي شبانه يا تب هاي روزهاي تند را روي آن مي ريزم. ولي پس از اندکي مي بينم آخر از کجا و چه بگويم؟ مثلا اين گفتن يا نوشتن دارد که ديشب تلفني غافلگيرانه داشتم که مادر عزيزي بيمقدمه از ما خواست فرزند دلبندش را به فرزندي بپذيريم!
بر ما چه ميگذرد و تنگي چه اندازه پيش رفته که از دوري و به شکلي از دست دادن جگرگوشهمان، نه تنها راضي ميشويم، که تقريبا به خواهش مي افتيم کسي حاصل عمرمان را از ما بگيرد! و اين، نه نخستين بار بود و نه براي من شگفت؛ پيشتر نيز شنيده و ديده بودم که به آرزوي پيشرفت يا زندگي بهتر و يا دست کم رهايي از انبوه رنجهاي زيستن در ايران، مادري سنتي و سخت مذهبي که از قضا شدن دو رکعت نماز خانوادهاش نميگذرد، ميکوشد ناموسش را به دوري حتي بفرستد به اين ديار کفر و سرزمين جهانخواران و مستکبران و خلاصه همين غرب ملعون! چه کند؟ مي گويد فقط شش ماه فرصت دارد. ميگويد نميخواهد نازنينش به سربازي برود. نميخواهد جوان رعنايش را پشت صفهاي عريض و طويل کنکور، پير ببيند. نميتواند افسردهگي و سرگرداني اين چهارمي را هم شاهد شود. ميگويد نه او و نه جامعه و نه قانون نميتواند نيازهاي طبيعيشان را برآورد؛ تحصيل، کار، دوست، تفريح، عشق، آرامش، امنيت، ... مي گويد زبان اينجا را ديگر هيچ جاي دنيا نميفهمد. حتما شرم نگذاشت بگويد انتظار دارد براي کل خانواده اقامت بگيريم و کار پيدا کنيم. لابد مي داند به اين سادگي نيست.
چه بگويم به راستي؟ اينها گفتن دارد که از حدود ۴۰ ميليون جوان سرشار ايراني، شايد نيمي، خود را به هر آتش و آبي دل ميزنند و ميکوشند دل از مام و ميهن بکنند!
به کجا مي رويم؟
April 8, 2004 5:02 PM
نظرها
بحران را وقتي عميق تر حس مي كني كه مدام اين قشر سر در گم را ببيني كه چه معصوم نگاهت مي كنند كه چيزي در سر پر دردشان فرو كنند به زور و با هراس مدركي بگيرند و باز سر در گم راهي بي پايان به تو زل بزنند كه "چه كنيم؟" نمي داني ماندن و لمس آنها چه سخت است؟
Toranj April 19, 2004 12:08 PM
اضافه كنم كه اين خانم عضو بسيج مسجد محل هم هست. البته به گفته خودش براستفاده از امكانات ورزشي . جالبه نه؟
امين April 8, 2004 6:42 PM
عالي
غزل April 8, 2004 5:07 PM