« وينزخوتن | صفحه اصلی | کجايي؟ »

September 11, 2003

چاه بابل


از رضا قاسمي
باز خواندمش. آن قدر هست که مرا در کل انديشه ي توانايي ام دوباره به ترديد انداخت.
دستش پرتوان.
متاسفم. اکنون بيشتر نمي‌توانم.
اين روزها چنان در بي‌قراري غرقم که نه ذهن مشوش بيشتر مجالم مي‌دهد و نه عقربه‌هاي شتابان ساعت زندگي.
تا کنون بي‌تابي چشم انتظاري براي زنگ يا نامه‌ي عزيزي را چشيده‌اي؟

September 11, 2003 6:26 PM

 نظرها

دریاب مرا که لمس عشق برایم رویای پر دردی گشته است و بوی نا آشنایی را در سرم می اندازد که برای در بر کشیدنش باید تن به هزاران آسمان هم آغوشی دیگر دهم .با من از بلندیهای زرد کوه بسیار بگو که رخساره ام از برای دیدارت همرنگ آن نام سربلند گشته است .
به من خواهی گفت آری خواهی گفت که درد من درد عشق نیست !؟
درد آن کبودی سالیان دور است که در هنگام در پی باد دویدن با زمین هم درد شد چرخید و چرخید و ترا در آغوش گرفت..این همان درد است نه؟
درد بازی با نور هایی که در ظهرهای کودکی بر حیاط خانه مان می گسترد و من پسر همسایه برای شنا در این نورها با هم می جنگیدیم از همان زمان بود که یاد گرفتم برای رسیدن به تو باید اول باشم اول...
من از ستون سبز رنگ کودکیهایم در حیاط خانه هر روز به شوق رسیدن به تو بالا می رفتم ..من هنوز هم دلتنگ گلدانهای حسن یوسف پدربزرگم که در هوای تو مرا مست و دیوانه می کردند .وقت رفتنت این من بودم که ترا از یاد بردم , نه گمان کنم یاد مرا از یاد برد و حالا از هجوم باور تو دوباره یادم را زنده کرده ام دوباره .
دریاب مرا دریاب
10/7/82
زني به نام سياوش

nc October 4, 2003 7:06 AM

اين جا كسي است تنها

Ghazal September 14, 2003 11:49 PM

ماه منير عزيز اميدوارم زودتر گمشده ات به سلامت بازآيد.

فرين September 14, 2003 3:39 PM

پاسخ آن سؤال آخرت را نمی‌دهم که حالِ من گفتنی نيست (گويا تو خود می‌دانی!). کسی که رنج فراق را يک بار چشيده باشد، ترديدی نيست که حالِ هجران‌زدگانِ چشم‌انتظار را خوب می‌داند. مهم نيست که عزيزی که بی‌تابِ ديدن و بوييدنش باشی کيست يا چه نسبتی دارد با تو، مهم همين رنجِ استخوان‌سوزی است که آدمی را می‌گدازد. گاهی اوقات فکر می‌کنم که هر چه آدمی صلابتش بيشتر شود، دردهايش هم عميق‌تر می‌شوند که:
تو مرد باش و مينديش از گرانیِ درد
هميشه درد به سر وقتِ مرد می‌آيد
برای تسکينِ خاطر هم که شده خود را اين گونه دلداری می‌دهم که:
غمِ تو با دلِ من پنجه در فکند و رواست
که اين دلير به بازویِ آن هماورد است
اگر چه هميشه به گوشِ خودم می‌خوانم که «هيچ راهی نيست کان را نيست پايان، غم مخور»، اما هراسم از بی‌وفايیِ بقاست که چنگال تيز کرده است و آدمی‌خواری است قهار!
گفتم به شبم سحر بر آيد
آيينه دلی ز در در آيد
ترسم که ز پا فتاده باشم
آن دم که شبِ سيه سر آيد
ولی چاره‌ی ديگری هم هست آيا؟ آرزو و دعای صبح و شامِ من اين است که:
ای خدا اين وصل را هجران مکن
سرخوشانِ عشق را نالان مکن
نيست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هر چه خواهی کن و ليکن آن مکن
بر درختی کاشيانِ مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن

قبله‌ی عالم September 14, 2003 5:07 AM

به پيشگاه حضرت صدر اعظم بارگاه ملکوتی بايد عرض شود لابد برای همين بوده است که گفته:
فرق است ميان آنکه يارش در بر و آنکه دو چشم انتظارش بر در!!!!!
ايام صدارتی مستدام

ملک الشعرا September 12, 2003 9:37 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)