« کتابخانه | صفحه اصلی | آرزو »

December 1, 2003

عروس آتش

خبرگزاري ها گفتند سنت هاي قبيله اي خوزستان دوباره دارند جان مي گيرند. جدال سنت و مدرنيته را به خود وامي گذارم و بخشي از نامه اي را برايتان مي آورم که سه سال پيش براي دوستي نوشته بودم.
.
فيلم عروس آتش ، ساخته ي خسرو سينايي، را پنج سال پيش در ايران ديده بودم .


پدر نيست. مادر روستايي براي گذران زندگي به شهر مي آيد. همراه دختر. دختر با تحصيل و شناخت فرهنگي غير از سنت هاي خود، به ديگري متمايل مي شود و طلب ناممکن مي کند. طبق رسم، زن نبايد جز آن چه قبيله دارد و مي خواهد، بخواهد؛ به اراده‌ي مردي از مردانش. مثلاً اگر پسر عمو بخواهد، دختر ملک اوست و اگر نخواهد، تصميم مي گيرد که دختر از آنِ چه کسي باشد!
احلام محکوم به نيستي است. هر کس عقيده اي خلاف آيين جاري داشته باشد، يا در شعله آتش مي سوزد و يا در داغي کوره هاي خفقان.
البته خانه از پاي بست ويران است؛ مرد و زن همه، يا در عذابند يا به ندرت در مبارزه هستند ويا تجاهل مي کنند و برخي هم شايد اصلاً به اين چيزها فکر نمي کنند. به قول فرحان مرد عشيره بودن هم سخت است، اما دختران و زنان اولين و فراوان ترين و آسان ترين قربانيان اند. خود فرحان نيز زير فشار بزرگان است و حرام شده ي همان ديدگاه ها. فرحان گاه به کار خود شک مي کند و لرزان قدم بر مي دارد. ناخودآگاه از نوآوران (احلام و پرويز) تأثير پذيرفته، از قاچاق به ماهي گيري مي پردازد. با عوام تر از خود مي ستيزد. بر نورَسان ناداني که او را تحريک مي کنند، مي تازد؛ فيصل اداي خام و کور تجدد را (عينک دودي او) درمي آورد، ولي طرز فکر، همان تقليد ناشيانه از پدر است. با اين حال،اي کاش هرکس به اندازه ي فرحان حتي، گوشه اي از خرافات را مي پيراست تا فرهنگمان ويراسته و آراسته تر شود.
بيشتر ما در ارتباط و شناخت مسأله داريم. چون تربيت رابطه ي منطقي و معقول نداريم. يا بايد براي هم فدا شويم يا قهر يا خصم هم باشيم. نه ياد گرفتيم در اجتماع با گفت و گو به اختلافات بپردازيم نه در خانه. مادران و دختران، پدران و برادران و نيز مردان ما اغلب با زنانشان بيگانه اند. چون زنان را در سطح مي بينند، فکر مي کنند در يک نگاه آن ها را شناخته اند. بعد در زندگي با هزار مشکل رو به رو مي شوند که تصوري از آن نداشته اند. اصولاً امر ناشناس، ترسناک هم است. گاهي هم چون مرعوب آن مي شوند، ناديده اش مي گيرند. به هروي راحت ترين راه، طرد است. پس، از پرداختن به زن پرهيز مي شود. ميان ما عشق هنوز جايي ندارد؛ همين که مرد نان آور باشد و زن فرمان بر پارسا و بچه زا، ديگر هيچ عذري پذيرفته نمي شود: " مگه چشه؟ مرد به اين نجيبي!" اين يعني ناشناخته بودن لايه هاي دروني روح يک آدم. فقط در صورتي که مرد عيبي علني (مثل اعتياد) داشته باشد، دليل زن براي جدايي محکمه و عوام پسند است. زن نيز اگر نازا باشد يا "ناپاک"، حتماً بايد مطلقه شود. پس در اين احوال، اگر کسي همسرش را به هر دليلي نخواهد، مجبور مي شود يکي از اين عذرها بيابد! شايد سينايي هم ابتدا مي خواهد کار راحت کند که فرحان قاچاقچي است. او حاضر است شط را براي همسرش زير و رو کند، اما ترک قاچاق هم نمي تواند دل احلام را به دست آورد. کسي نمي پرسد چرا مردي معتاد مي شود، چرا زني از خانه بيرون مي زند، يا چرا فرحان روزگارش را با قاچاق مي گذراند؟ تنها با يک کلمه، يک اتهام درشت و دهان پرکن آن ها را به آن سوي خط قرمز مي اندازيم و ديگر جاي علت يابي و پرس و جو و محاکمه حتي، باقي نمي گذاريم.
باري فرحان از پسِ خرد و ريز ها بر مي آيد، ولي نمي تواند از اصل آن نوع نگاه رها شود و در ميان بزرگان، با کارد (نماد زور و خشونت و بدويت) مي رقصد و با هماني نابود مي شود که بدان ورزيده بود. وي به گفت و گو ي تندي تن داد، ولي پهلوانانه به تغيير ناپذيري خود افتخار مي کرد! ما اغلب دچار افراط و تفريط هستيم؛ يا متزلزل يم تاحدي که بي تأمل و تحمل مي شويم، يا براي در امان ماندن از اين نسبت ها و تحت تأثير قرارنگرفتن (گويي که اين امر ذاتاً مذموم است) سخت به جايگاه و افکار خود مي چسبيم. بدين سان، گاه مردان بيش از زنان متضرر مي شوند. در اين فيلم دو سوم کشته ها مَردند. و اما رؤسا با يقين و خيالي راحت و دلي آرام و قلبي مطمئن، همه را به کشتن مي دهند.
آري چون نظام فکري چنين است، اغلب ، مرد و زن، چنين مي پذيرند، چون چنين بارآمده اند و بار مي آورند. چه بسا زنان که بيش از مردان روحيه ي سلطه جويي را تقويت مي کنند؛ سهم زنان در تربيت مردسالاري کم نيست. ولي از بين آنان که تحميل را برنمي تابند، مي کوشند جهل يا اجبار را از بين بردارند. دو زن از دو نسل، دو راه را برمي گزينند؛ يکي منفعلانه خود را از بين مي برد. کسي که دورتر و بيگانه تر با آن خاک و خاندان است، هم بيشتر نا آرامي مي کند و هم از سرِ آسيمه گي و هيچ انديشي تنديس تمامي اميد خود را در تلي از آتش مي افکند و ديگري به زبان تيغ متوسل مي شود. وقتي درهاي گفت و گو و درک دوسويه را ببنديم، نتيجه خشونت است ؛ خودکشي (احلام) يا ديگرکشي (خاله). البته حمله به مرد، نماد سلطه، حتي بر نوع خود، "نه" گفتن است به زور، نه به انسان. و از قضا آن که دست هاي تنومندتري براي فرو کردن کارد به اندرونه ي آن دارد، خويشاوند همان سرزمين است و ريشه هاي عميقي در آن قبيله دارد. شايد شرط اصلاح سنت، شناخت و تعلق داشتن به آن است. خاله هاشميه، با آمدن احلام و درگير شدن با ماجراي او، تازه به ستمي که بر خودش مي رفته، آگاهي مي يابد. او خود عمري پايکوب شده ي بوده، ولي از احساس درد ستم قبيله فراتر نرفته و ناخودآگاهش طغيان نکرده بود. تنها وقتي نمونه ي احلام را با فاصله مي بيند، با انديشيدن بدان به اوج خودآگاهي مي رسد. به روايت محمد عبده "امر تازه، کشتن امر کهنه از راه فهم آن است". گاهي همين خُردها که به چشم نمي آيند، همين ناقص العقل ها، در رسوم بزرگ و بديهي و در پيشينه ي شک ناپذير خود ترديد مي کنند، همين ساده ها و کم سوادها: "مگه من که زن پسر عموم شدم چه خيري ديدم که او ببينه؟"
يکي از جذاب ترين صحنه هاي فيلم، زمزمه ي خاله با گاوميش است. در فيلمي با رويکرد حمايت از جنس زن، زني چنان زخمي از مرد، آرزوي داشتن يک پسر دارد! نه تنها ترجيح مي دهد فرزندش پسر باشد، که مي خواهد حتماً پسري داشته باشد. تا بلکه يکي را از جنس خود آن ها حامي و متعلق به خود بپرورد. تا از کودکي او، از زير پروبال خود داشتن و پرورش او، آن گونه که خود مي خواهد، خرسند شود. تا وقتي بزرگ شد، ضعف هاي خود را پشت آن بپوشاند. تا مردي داشته باشد که سپر مردان ديگر شود. تا اگر لازم شد حتي او را جلو بيندازد تا انتقامش را از پدر بگيرد. کسي که قوي تر از همه ي مردان باشد ولي مثل پدرش نباشد، مثل هيچ کدام آن ها نباشد. (گرچه اين رؤياها تا زماني ادامه دارد که پسربچه اند، چه، همين ها هستند که همان ها مي شوند.) اين است که بيشتر مادران پس از زايمان، اگر نوزاد پسر باشد، نفس راحتي مي کشند، وگر نه به ناله ادامه مي دهند. نمي خواهند دختري بزايند که در همان دردها زار بزيد. درد خاله از اين هم عميق تر است: "يعني سهم من از تو گاو هم کمتر بود؟" محروميت او چنان است که تمناي بازگشت به جهان حيواني را مي کند. آرمان ها و ايده آل ها و حقوق و نيازهاي ثانوي ما زنان که متعالي نشده، هيچ، قسمت ما از حد و سهم غرايزمان هم محدودتر شده و آن جا که به نفع ديگران (نه حتا به ضررشان) نباشد، سرکوب مي شود. معمولاً اگر زني نتواند يا نخواهد بزايد، نه تنها خود، في ذاته در حسرت فرزندداري مي سوزد، که از اگر و چراهاي مردم و طلبکاري مسلم قوم شوهر، جان سالم به در نمي برد. مرد کاملاً حق به جانب و مشروع مجدداً ازدواج مي کند. حتي مي تواند زن نخست را طلاق ندهد و تا آخر دربند نگه دارد. اما اگر مرد بچه دار نشود و زن به طبع طبيعي خود کشيده و از مرد جدا شود، نانجيب است و بي وفا و نامهربان. پس تا مرگ خود يا مرد مي ماند. شوهر حاضر نيست زن را در جاي ديگر خوش ببيند. پس تا زنده است نمي گذارد خاله ازدواج کند و وقتي مرد، خاله هم ديگر آن قدر جوان نبود که دوباره زندگي کند. او سال هاست که تنهاست. بي بهره از لذات ابتدايي انساني. اصولاً جغرافياي خوشي و لذت، مردانه تعريف مي شود. داستان هاي کلاسيک با تحول وگشايش گرهي تمام مي شود. اگر در اين فيلم ظاهراً عقده اي باز نشد، تغييري ستايش برانگيز به نمايش گذارده مي شود؛ اين ضعيفه ي بي اراده و انگيزه و خشکيده، جان مي گيرد، آرامش و آبرو و حتي زندگي را به خطر مي اندازد و "جبر" را کارد مي زند؛ کاردي که ساليان سال بغض تبعيض آن را ساخته بود. تمام عشيره زير سيطره ي آن عقلا و علما بود، ولي يک اُمّي مثل خاله که هرگز به حساب نمي امد، مقرراتشان را زخمي کرد. من با هيچ مردي دشمني ندارم؛ بلکه با فکر هاي اين چنيني، زن يا مرد، بحث دارم. مي دانم که آرامش يک سويه نمي شود. اين مردان نيز صبح تا شام نفرين و اعتراض مي شنوند و شب تا صبح ترش رويي و تلخ کامي نصيبشان مي شود. فرحان خود نيز گرفتار آتش هاي افروخته است؛ حس غرور تَرَک خورده و وجدان دردناک بي قرارش مي کند. جامعه اي که خرسند و خوشبخت نباشد، مردانش نيز با همه ي توان نهان و آشکارشان، شير اسير قفس اند. و در غياب آزادي به راحتي نمي توان از ارزش صحبت کرد. اصولاً اخلاق هم در آزادي و توان مندي معنا مي گيرد. در ناچاره گي، انجام يا امتناع از کاري، نه فضيلت است و نه رذيلت. چرا آن ها، لا اقل آن جا که مي توانند، آزادمنشانه عمل نمي کنند تا تسليم قوانين طبيعت نشوند يا دچار انتقام، يا پشت ميله هاي خودساخته گرفتار آيند و يا در همان دايره ي بسته، به دور آسيا بگردند و به خود رسند؟ در تکرارهاي باطل مي چرخيم و به جايي نمي رسيم. (گويي اميد اصلاحات هم مأيوس شده).
در اين فيلم چند تيپ ديگر از زن نيز معرفي شده که يکي از آن انواع، خاله زنک هاي بينواي پوچ پچ پچ کناني هستند که از ترس ترک عادت و رسوايي ناهمرنگي با جماعت يا براي تأمين خود، به آن زندگي دامن مي زنند. يکي از زنان رو به گاو و گوسفندان مي گويد: "اينا بيشتر از ما آدما به قوم و قبيله شون پايبندن. يکي شونو که ول کني باز برمي گردد همينجا". البته او درست مي گويد، حيوان (هر موجود زنده اي) طبق طبيعتش به سمت نيازهايش کشيده مي شود؛ هرجا آب و غذا و جفت و –به ويژه- عادتش باشد. زندگي گله اي براي حيوان امنيت مي آورد. فرمان بري از يک صاحب، به خاطر ارتزاق، همان وفاداري است؟ وفاي از سر نياز آيا انساني است؟ از انسان بيش از اين انتظار مي رود؛ که جست وجو کند و با انديشه و دانش و تجربه ي دائم، مقايسه کند و بهترين را برگزيند و تنها به حداقل ضروريات زنده ماندن قناعت نکند. اگر بلندپروازي ها و عرف شکني ها نبود ، گامي براي ترقي، چه در علوم تجربي و چه در عوالم انساني، برداشته مي شد؟ کدام غريزي و کدام انساني نيز هست: ماندن يا برگشتن به همان جا، تنها به صرف آن که آن جا بوده، يا رو به جلو و ناشناخته ها داشتن و البته خطر کردن؟ هم ما که محتاطانه به محافظت موقعيت موجود مي پردازيم، آيا گاه وامدار آناني نيستيم که به سبب نوگرايي هايشان در دوره هاي پيشين متروک و مطرود بوده اند؟ هميشه عده اي اين افکار را "خيالات"مي دانند. ابتدا توبيخ و مسخره و البته گاه بعد از مدتي خود نيز همان کار را مي کنند. بي ثباتي البته به طور سطحي و افقي شايدگاهي باعث از بين رفتن توان و فرصت ها شود، اما پافشاري بر موقعيت قديمي و قدمي عميق و عمودي برنداشتن، درجازدنِ انديشه ي انساني نيست؟ به دانش پزشکي احلام و پرويز هم نياز هست، ولي بايد در قلمرو و تحت حاکميت آنان باشد! کلاً هر چيز خوشايند و در خدمت عالي جنابان باشد، خوب است وگر نه، نه. فرحان بر احلام منت گذارده، اجازه مي دهد براي عشيره طبابت کند، به شرطي که همان جا بماند و در ديگر امور، از جمله اصول اطاعت، تحت امر باشد! او جوانمردي مي کند و راه ديگري هم پيش روي احلام مي گذارد: با فيصل ازدواج کند؛ بي فهم تر، خشتن تر، بي عاطفه تر، عشق نافهم تر، مردسالارتر، اما نامردتر (فيلم ساز اين را حتي با جسه ي نارس آن جوانک نشان مي دهد). اين هم سرنوشت انتخاب در قريه ي کوچک و انتخابات در کشور بزرگ ما. ما هميشه اگر مي توانستيم، در اوج آزادي، به ناگزير، بد را از بدتر برمي گزيديم. مطلوب يا وجود محسوس نداشته يا گزينشش ممکن نبوده.
پرويز به احلام مي گويد:"تو دو سالت بوده از اونجا اومدي بيرون، درس خواندي...هنوزم ميگي عشيره عشيره، پس چرا ديگر شتر سوار نمي شي؟" ما که اين همه از ريشه و هويت و پدران فاضل سخن مي گوييم، چرا مثل آن ها زندگي نمي کنيم؟ چه مي خواهيم: با افتخاراتِ به زعم خود انحصاري گذشته گان گوش زمين و زمان را کر کنيم و اما از دستاورد ديگران نيز بهره ببريم؟ آن روستا، جز شايد منابع طبيعي و نه حاصل کوشش، امروز براي معامله با نتيجه ي تلاش احلام و پرويز چه در چنته دارد که حتي به "گفت وگو" با آن ها هم افتخار نمي دهد؟ راستي ما در دنياي امروز چه چيزي براي مبادله داريم جز ستون هاي ويرانه هاي تاريخمان که حتي توانايي حفظ و استفاده ي موز ه اي از آن ها را هم نداريم؟ سنت اگر نتواند بنيادهاي محکم بناهاي مفيد فکري و فرهنگي کنوني باشد، چه سود؟ با داشتم و داشتم که امور نمي گذرد، براي زندگي اوليه مان هم به توليدات "دشمن" و "بيگانه" و "کافر" و "ناپاک" محتاحيم!
از طرفي احلام هم هنوز نگران پشت سر است و تکليفش را با آن قوانين يکسره نکرده. وقتي بخواهد کار خود را توجيه يا آن ها را قانع کند، چنان مي شود که شد. اگر کسي هوشيار و بي غرض باشد ، خود متوجه درست يا نابجا بودن ها مي شود، وگرنه لااقل باب بحث را نمي بندد و جواب "گفت و گوي تمدن ها" را با مرگ بر اين و آن نمي دهد. خوب نبود احلام دربند رضايت آن ها نمي ماند؟ البته اين صحبت با مشورت و احترام منافاتي ندارد، به شرطي که با چنان جماعتي مقابل نبود و به رأي خود نيز يقين نداشت. زماني که از آدم توضيح نمي خواهند يا موقعيت او را متوجه نمي شوند يا نمي خواند درک کنند، بهتر نيست کار خود را بکنيم و عمر عزيز يک باره را به پاي ناداني يا خودخواهي ديگران حرام نکنيم؟ ما از يک صحبت راحت با مرد هم بايد بپرهيزيم؟ احلام حتي از دانشگاهي ها مي ترسد: " برو پشت ميزت، يکي بياد تو چي فکر مي کند؟" او از يک سو مي خواهد با سخنان روشن فکرانه و تفاهم و هم کاري و عشق و ... و قهرمان بازي هاي ناپخته از پس آن تعصبات بر آيد! از جانب ديگر اصرار دارد که: "هيچ کار نميشه کرد، اينه که هست، هر چند عجيب و غريبه ما تو چنگ سرنوشتيم، آره آدما هنوز سر همديگر را مي برن...چيکار ميشه کرد؟" درست، در انتهاي مدرنيته، دنياي ما هنوز راه به جايي نبرده و چاره را در قتل و زندان و تحقير و تخفيف مي بيند! ولي او نيز جسارت انجام گفته ها و اقدام آرزوهايش را نداشت و لذا مستأصل به آتش مي زند. شايد هم خود عشيره اي را مي سوزاند، خود آن دهکده ي بسته ي متعصب را، خود حجله آرا را. در اين فيلم، مرد به خاطر، طلاق، قاچاق (نمونه اي از تخلف قانوني)، سيگار (نمونه ي امري ناپسندي)، امر و نهي و بد دهني و غيره، استيضاح نمي شود، ولي زن نبايد از حصير بافي و نان پزي و خرما پاک کردن و رُفت و روب و...، يعني از تأمين نياز هاي اوليه براي خانواده پا آن سو تر گذارد. به هر روي او جانش را در تناقض آشکار سنت و مدرنيته باخت. اول مي کشيم و بعد مي گوييم براي "ارزش ها" شهيد شد!
کدام ازرش؟ "حرف حساب آن ها با من و تو فرق داره". حرف و منطق و ارزش هر کسي از ديگري سواست. از قضا براي همين هم منفعت در اين است که سعي کنيم يکديگر را بفهميم و محترم بشماريم تا در عين حفظ حقوق يکديگر، رو به بهبودي فزاينده باشيم. "آن چه زماني حقيقتي بي ترديد است ، زماني ديگر دروغي شرم آور بيش نيست"(آدرنو). همان طور که ما دروغ ديگران را از دور بهتر تشخيص مي دهيم، اگر اجازه دهيم نقد ديگران نيز به گوشمان بخورد، متوجه شويم که شايد هنوز در "عجيب و غريب ها" غوطه وريم که اين همه نکبت و بدبختي داريم. خردسالان شهامت پرسش و دانستن دارند، چون هنوز به چيزي تعصب ندارند؛ تعصب که مانع اصلي دانستن است؛ تعصب که حتمي انگاشتن هر آن چه محيط حکم مي کند و فرد براي به خطر نينداختن آرامش –ولو از نوع گورستاني آن- به آن ها شک نمي کند. باري شنيدن شهامت مي خواهد و دانستن جسارت وگفتن جرأت.
مادر احلام:"ميدونم خلافکاره، ميدونم مث شما سواد درست و حسابي نداره، اما خب پسرعموشه. شما که آقاي دکتر پسر عموش نيستي"! يعني آن چه اهميت دارد، "خودي" بودن است، حتي اگر خلافکار يا کم سواد باشد! ملاک سنجش و تصميم گيري در باره ي آدم ها و ارتباطات، پيوندهاي قبلي است، نه قلبي! زادگاه است و بس! گاهي ما حتا به اندازه اي که خود نيز زماني شجاعت به خرج داديم، نسل نو را آزاد نمي گذاريم و همواره آن ها را از تجربه و جسارت پرهيز مي دهيم. "با يک بچه تو بغلم اومدم شهر، بيست سال تو اين خونه کلفتي کردم تا بچم ايني بشه که شده" اما حالا مي خواهد همين جوان برگردد به زادگاهش و مثل خاله هايش زندگي کند! به شهر آمدن مادر در آن زمان، اگر بيش از خواسته ي کنوني اين دختر عرف شکني نباشد، کمتر نيست. راستي چرا بزرگان و مردان قبيله، آن موقع از رفتن آن زن جوان و دخترش ممانعت نکردند؟ چرا آن غيوران دلسوز، خود به اداره ي امور و تأمين مالي و روحي آنان کمر نبستند؟ نتوانستند يا نخواستند؟ حتماً براي اين که دو نان خور (يا شايد مزاحم و حتا خطرناک) نمي خواهند. اما حال که نه تنها بار اضافي نيستند، بلکه -ابزار انگارانه- شايد به کاري آيند، به فرمان آن ها، بايد برگردنند!
تا کنون ثابت شده که در شکل گيري يک شخصيت عوامل متفاوتي دخيل هستند؛ ژن، سرشت وجودي خود فرد، محيط، خانواده و جامعه ي خارج از خانه، جغرافيا و حتي تغذيه و... ولي ما معمولاً عادت داريم دشمن تراشي کنيم و علت هاي خارجي براي مسائلمان بجوييم. زن عموي احلام هم مي گويد: "دختره تقصير ندارد، مادرش بچه را برد شهر... مدرسه رفت و خيالات ورش داشت". نه وقتي شخص را قبول ندارند مي گويند عامل اصلي خودش است و نه وقتي مقبول است مي گويند آفرين که بي تکيه بر قبيله به آن جا رسيد! اين هم گوشه اي از تصور نابجايي است که افراد خود به حساب نمي آيند. فرحان مي گويد در قبيله يکي خطا مي کند، همه تاوان مي دهند! چرا؟ اگر هر کس مسئول عمل خود باشد، هم بهتر مي کوشد، هم مجبور نيست زير امر و نهي هاي جا و بيجاي اين و آن اعتماد و کارايي خود را از دست بدهد. اگر توانمند نشد يا اشتباهي کرد، کسي جز خودش متضرر نمي شوند و خود پاسخ گوي هر درست و غلطي است و اگر موفق شد، زير منت و دين ديگران نيست. قوم و قبيله اي که براي فرد اصالتي قائل نيستند، نه به هنگام تشويق مي گنند و نه به موقع توضيح مي خواهند! به تحقير و تخفيف عادت دارند. تا وقتي قوم اصالت داشته باشد، در موفقيت ها، براي اراده و تلاش شخص سهمي قائل نمي شويم و وقتي مشکلي داشته باشد، يا اندکي متفاوت به نظر آيد، به بهانه ي مصلحت محيط، او را سمّ مفسد و ملعون و مطرود و خونش را حتا حلال مي دانيم! چه قدر اين واژه هاي نامحدود مي توانند خطرناک باشند! چه قدر به نام امنيت، آزادي را سربريديم و چه قدر به اسم صلاح دين و مملکت و آبرو و خانواده، انسان را که واحد اصلي سازنده ي جامعه است، هيچ انگاشتيم! اين مفاهيم کلان آيا بدون انسان مفهومي دارند؟
در قوم و قبيله، فرديت فرد همواره در بيم و باک تابو هايي مثل "آبرو" و "مصلحت" و "غيرت" خاکمال شده. مصلحتي که واقعاً اگر به صلاح بود، اهل آن بايد تاکنون به سعادتي (دست کم) دسته جمعي رسيده باشند! حال آن که اگر به موفقيت هر کدام ،به خودي خود، مي انديشيديم، تا کنون در جمع هم خوشبخت بوديم: چنان که، در اقتصاد آزاد، هر کاسبي به سود خود فکر و کار مي کند، ولي در کل بازار رونق مي يابد. مفهوم نامفهوم و مبهم و موهوم "غيرت" نيز، مانند ديگر واژه هاي کلي و قابل تأويل و غير قابل تعريف، بر چهر ه ي آزادي سايه انداخته و رنج عميق سال هاي سال را يادآور مي شود. شايد روزگاري به طور طبيعي بين زن و مرد تقسيم کار بود و فقط مرد خارج از خانه کار مي کرد. و اين موجب شد تصور کند، به ازاي لقمه ناني که مي آورد، صاحب بي چون و چراي همه چيز عيال است. خود را ولي نعمت خانه (يا کشور) مي دانست و ولايتش را مطلق و مسلم. غيرت را تنها رگ برافروختن و دست بلند کردن بر سر اهل خانه (کشور) مي دانست و متعصبانه بدان مي ورزيد. اين بدان معنا نيست که هميشه با دلسوزي و مهربانانه از خويشان، در مقابل متجاوز به حقوق آنها دفاع و از خودکذشته گي کند. بر عکس، گاه ببر خشن قلمرو ي خانه و موش نحيف بيرونيان مي شود. "عصبيت اقتدار واژگون" و وارونه را در اجتماع و نظام بسيار شاهديم. بعد، به هر سببي، زن علاوه بر درون، بيرون نيز مشغول شد، ولي نگرش به زن عوض نشد. اگر در قبيله "دختر مِلک پسرعموشه"، در شهر هم چندان آزاد نيست. ظاهراً مدتهاست که برده داري و تملک مردها از بين رفته، ولي در هزاره ي سوم، انتظار اختيار دادن به يک زن، واهي به نظر مي آيد. و اگر حرف بزني، عقده اي و کينه جو و تازه به دوران رسيده و يا فمنيست و تندرو و...خوانده مي شوي! بايد مثل مادر "نجيب" بود و خاموش ماند، وگرنه نخواهي ماند؛ به دود شعله مي پيوندي يا سلولهاي خاک. يا گلوله باران طعن و تهمت و تنهايي مي شوي؛ گاه دستت را از پاره ي تنت هم مي برند. بله ، وقتي احلام (وخاله و دختردايي من) و عده ي زياد اين زنان که نمي توانند وضع موجودشان را تحمل کنند، مستآصل (يا نمي دانم شايد قهرمانانه) خودسوزي مي کنند، اسطوره مي شوند. چون خانواده و فاميل مرده ي آن ها را به تحمل انگ طلاق ترجيح دادند. ولي اگر يک زن نانجيب به هر مکافاتي شده قوي تر از قدرت قوانين و قدر قدرتان، عمل و خود را خلاص کند، اگر زنده بماند، هرقدر هم براي سعادت بکوشد، براي هميشه وانهاده و منزوي مي ماند. اگر هريک از اين ها روزنه اي در ديوار هاي ظخيم و زمخت قوانين و تقدس ها و خرافه ها مي يافتند، در طلب يک جرعه نور، سنگ سنگ اين ديوار را به ريشخند مي کشيدند؟ بن بست احلام، حکايت کدام زن ايراني نيست؟ اول به فرد وصله اي مي بندند که حداقل مجازاتش در قوانين قبيله مرگ است، پس اگر مجرم زنده بماند، تا ابد جانش را مديون خود مي پندارند. اين گونه مردها گاه کارهاي خيرانه اي هم مي کنند که براي اغناي خودخواهي خود و کسب وجهه نزد ديگران است.
درست است که (به قول آن زن عشيره اي) "زن پسر عمو شدن بهتر از فصليه بودن" است؛ رسمي که بنا بر آن براي جلوگيري از خونريزي بيشتر و ختم خون خواهي، به خانواده ي مقتول، يک دختر هديه مي کنند که خود سنت وحشتناکي است و در آن نيز قربانيان قابل معامله جنس زن است يا به هر حال يک فرد فداي جمع مي شده؛ توجيهي که تمام ايدئولوژي ها براي قربانيان خود مي کنند و نام آن ها را شهيد مي گذارند. و صحيح که "هر خاکي رسم و رسوم خودش را دارد"؛ هر جامعه اي نياز به مقرراتي دارد تا امنيت و نظم به نفع انسان حفظ شود. اما قانون هم براي انسان است، نه انسان براي آن. پس بايد آن نيز به اقتضاي زمان و مکان، هم گام با انسان پويا پيش آيد. قوانيني که به فرض، در دوره اي به سود عموم بوده، ممکن است در روزگاري ديگر آن کارکرد را نداشته باشد و از هم بپاشد. چرا بايد صرفاً به اين علت که در اين قبيله متولد شده ايم، همين فرهنگ را بي کم و کاست و اصلاح ادامه دهيم؟ سعديا حب وطن گرچه حديثي است شريف\نتوان مرد به خواري که در اين جا زادم . حق نداريم هر يک به قسمي آن را آرايش و پيرايش کنيم؟ اگر اعجاز خلقت در تنوع آن (به تعداد هر نفس) است، چرا من با همه ي تفاوتهاي ريز و درشت ام حتا با نزديکان خوني، اجازه ندارم فرقي را بروز دهم؟ البته عرف و عادت شکني هم براي مردان و بزرگان سهل تر است تا زنان و خردان. تاريخي بودن قوانين زندگي اجتماعي اجازه ي سخت گيري و تعصب نمي دهد، جز در جايي که قانون ابزار اعمال سلطه براي حاکمان مي گردد. زماني جوامع کوچک براي حفظ منابع طبيعي حيات، بنا به آداب و موقعيت جغرافيايي شان، هريک به طريقي براي خود مرزبندي و با شاخص هايي هويت خود را اعلام مي کردند: مثلاً قبايل سرخ پوست با شکل و رنگ پرهاي روي سر و نقاشي روي صورت، قبايل عرب با طرز لباس پوشيدن و بعد کشورها با پرچم و مرز و قوانين اساسي حريم خود را حفظ مي کردند. حال که منشور جهاني "حقوق بشر" براي انسان وراي نژاد و رنگ و زبان و دين و... پذيرفته مي شود، چه بخواهيم و چه نخواهيم، ديگر جايي براي حصارها ي خرده فرهنگ ها نمي ماند. زماني که دست کم ظواهر مدرنيته با فيلم و تلوزيون و حالا اينترنت همه ي قبايل را فتح کرده، مقاومت در مقابل جريان جهاني شدن نيز، اگر ناشدني نباشد، روش هايي مدرن مي طلبد. ستيز با دستگاه هاي ارتباطي و قطع رابطه با دنياي ديگران و بستن درهاي آمد و شد از بيم "تهاجم فرهنگي" تا کنون چه توفيقي داشته و تا کي مي تواند ادامه يابد؟ ضمن آن که علم و تجربه نشان داده تعاملِ تنوع و تکثر، در هر زمينه ي فکري و فيزيکي، نتيجه ي کامل تر از اول و هر جزء به تنهايي داشته؛ مثل اصلاح و پيوند گياهان با ديگر نژادها.
فاجعه ناک تر آن که، تراژدي احلام خاص عشيره اي کوچک در انتهاي استان دوردست خوزستان نيست؛ داستانِ عزاي عمومي مرد و زن ايراني در سرزمين تمدن بزرگ است؛ قصه اي که هرروزه در هر جا رنگ و ظاهري متفاوت مي گيرد ولي از يک آبشخور مي آشامند؛ فرهنگ قيم سالارانه که زن و مرد نمي شناسد و منطق بي منطقي. چه بسا پايتختي ها و تحصيل کرده ها و منورالفکرها که آن را اعمال مي کنند! عوالم عوام که جاي خود دارد. برخي مردان ما آيا رفتاري زيباتر از آني دارند که (در عروس آتش) خواهرش را به گناهي مبهم سربريده بود؟ "مردم پشت سرش حرف مي زدند"! سال ها بايکوت و هر روز به طريقي و به لفظي زجرکش کردن، کمتر از يک بار کشتن است؟ مگر براي آقاي سعيد حنايي صلوات نفرستادند؟ مگر تجار اهل آيين، خون بهاي اين مجاهد مؤمن ناب محمدي را تضمين نکرده اند؟ مگر روزنامه هاي حکومتي از قتل هاي اين چنيني حمايت نمي کنند؟ از آن وحشتناک تر، کدام خانواده شهامت داشت برخلاف عرف حاکم (نه حتا قانون) برود و جنازه ي عضو خود را طلب کند؟ اين پدران و برادران غيور که جسد دخترانشان را نيز مايه ي ننگ مي دانند، هرگز از خود پرسيده اند که نکند در سرنوشت آن قربانيان سهمي داشته باشند؟ حکومت مداران و متشرعان متمول و متبرک چه طور؟ مي گوييد احلام عاشق شده بود ولي آن ها موجب فحشا بودند؟ اولاً در مملکت "آبرو"داري ها و "غيرت" مندي ها مگر ميان عشق و هوس راني تمايزي قائلند؟ چنان که دوست نداشتن هم بايد به مصلحت ديد بزرگان قوم باشد يا نباشد. ثانياً چه گونه مي توان پيش از محاکمه، اين آخرين حد را براي همه ي آن ها حکم کرد؟ آن هم در روزگاري که شکنجه و اعدام، بي استثنا، نافي حقوق بشر اعلام شده، چه رسد به سنگ سار و دارزدن در ملأ عام وکشتار بي محاکمه توسط مرجعي که به طور تشريفاتي هم قانوني نيست. در فيلم، هرکه بيشتر اظهار غيرت و پايبندي به اصول و ارزش ها مي کند، به خشونت بيشتري متوسل مي شود. تعصب هاي فکري و غيرت هاي ناموسي و سخت گيري هاي ديني و سرسختي هاي اخلاقي و انجمادهاي عرفي... هميشه با خشونت همراه بوده و ثمرش نيز خشم شده؛ کاردي که بعداً فرحان را نشانه مي رود (چرخه ي خشم و خشونت و خون). معلوم نيست شهري ها و درس خوانده ها هم که از اين بدن ها بهره برده اند، تنبيه شدند يا خود به آن قتل ها زمزمه ي اعتراضي کردند؟

December 1, 2003 2:54 PM

 نظرها

this movie should have been made 40 years ago when Al-ahmad mentioned this subject in his"karname-h seh saleh"

Pouyan December 10, 2003 2:58 PM

درنگ می‌کشدم، پس کی شتاب خواهی کرد؟

غزل December 8, 2003 3:58 PM

آنقدر راحت و روان درد را گفتي كه فقط مي گويم راحت اين درد را نقل توان كرد اما در باور ما مردمان مشرق زمين ممنوع هميشه ممنوع است
مگر آنكه آنقدر سر زياد باشي كه با همه بدرود بگويي براي شكار لحظه هاي به تاراج نرفته زندگيت
ياد حرف دوستي مي افتم كه مي گفت هميشه سركش بودي حتي آنوقت كه 14 ساله بودي و تابلو خريدي كه چارچوب را دختر كوزه بسر شكسته بود ..
پس اگر زن ايراني مطيعي نباشي سركشي ..اين جبر فرهنگ عجيب ايراني است!!!؟؟

nc December 5, 2003 1:29 AM

Et quand tu n’es pas là
Je rêve que je dors je rêve que je rêve

مسيحا December 4, 2003 11:55 PM

مگه چشه؟ مرد به اين نجيبي!" اين يعني ناشناخته بودن لايه هاي دروني روح يک آدم.......يکي منفعلانه خود را از بين مي برد. کسي که دورتر و بيگانه تر با آن خاک و خاندان است، هم بيشتر نا آرامي مي کند و هم از سرِ آسيمه گي و هيچ انديشي تنديس تمامي اميد خود را در تلي از آتش مي افکند..... از ديد تو از احلام ها چه كاري ساخته است؟ درد را همه ميدانيم و بارها ريشه يابي كردهايم، اما تكرار ان درمان نيست بگو چه بايد كرد؟.....شهامت مي خواهد و دانستن جسارت وگفتن جرأت( اگر شهامت شجاعت و جسارت را آنزمان كه كودكي بيش نيستي از تو بگيرند به كدام ريسمان چنگ ميز ني؟ آنقدر تكرار اين درد زجرم ميدهد كه حاضر به ادامه نوشتن نيستم.

Toranj December 4, 2003 2:55 PM

مگه چشه؟ مرد به اين نجيبي!" اين يعني ناشناخته بودن لايه هاي دروني روح يک آدم.......يکي منفعلانه خود را از بين مي برد. کسي که دورتر و بيگانه تر با آن خاک و خاندان است، هم بيشتر نا آرامي مي کند و هم از سرِ آسيمه گي و هيچ انديشي تنديس تمامي اميد خود را در تلي از آتش مي افکند..... از ديد تو از احلام ها چه كاري ساخته است؟ درد را همه ميدانيم و بارها ريشه يابي كردهايم، اما تكرار ان درمان نيست بگو چه بايد كرد؟.....شهامت مي خواهد و دانستن جسارت وگفتن جرأت( اگر شهامت شجاعت و جسارت را آنزمان كه كودكي بيش نيستي از تو بگيرند به كدام ريسمان چنگ ميز ني؟ آنقدر تكرار اين درد زجرم ميدهد كه حاضر به ادامه نوشتن نيستم.

Toranj December 4, 2003 2:52 PM

مگر برلين را از نقشه ي جغرافي تان حذف نموده ايد كه به ما سري نمي زنيد؟
به طرفه العيني ايفل بنا مي كنيم . صدرالخاتون اعظم راه نزديك كنند .
نمامان پچ پچه ميكنند كه در آن بلاد بدنبال كپي نسخه ي دموكراسي به سفارش ظهيرالملكوت بوده ايد؟ حكما‘ بلا به دور است !

payam December 4, 2003 1:00 PM

khale jan shoma koja budid waghti ke aghaye zahir mara dozdo yaghi khatab kardand??

sepideh December 4, 2003 10:28 AM

فیلمش رو دیده ام ...

کيميا December 2, 2003 1:59 AM

 نظر بدهيد:




مي خواهيد اين اطلاعات حفظ شود؟ بله

(در نوشته خود مي توانيد از تگ هاي اچ تي ام ال استفاده كنيد)